Part : ۵۸
Part : ۵۸ 《بال های سیاه》
پدرش در حالی روبه روی پنجره ی اتاق وایساده بود و پشتش به پسر بود، تویه یه دستش لیوان قهوه اش بود و دست دیگه از تویه جیبش بود...
صداش مثله همیشه آروم بود:
× مشکل چیه جونگکوک؟ تا اونجایی که یادمه همیشه پسر مطیع و حرف گوش کنی بودی...این یاغی گری های چیه که دارم ازت میبینم؟
مثله همیشه تویه صدای آروم پدرش، هزار تا نیش و کنایه وجود داشت...
جونگکوک دیگه قرار نبود سکوت کنه:
_پدر...تا اونجایی که یادمه من تویه ۲۷ سال عمرم هیچ وقت از شما سرپیچی نکردم...کار هایی رو که ازم خواستین انجام دادم...حتی اگه اون کار ها برخلاف میل باطنیم بوده باشه...ولی این مسئله مربوط به زندگیه شخصیه منه...چیزی که مربوط به خودم و احساسات خودمه که شریک زندگیم رو انتخاب کنم...نه اینکه با من مثله یه کالا رفتار شه که فقط برای اینکه شرکت و سهام دار هاش سود بیشتری بکنن منو____
صدای پدرش حرفش رو قطع کرد:
×این حرف ها جدیده! منم یادم نمیاد پسری که تربیت کردم هیچ وقت مِنَت اینکه"حرفم رو گوش کرده" سرم گذاشته باشه! و این حرفایه بی سرو ته چیه داری در مورد "احساسات" و "عشق" میزنی؟ مگه حیطه ی کاریه ما جای احساسی عمل کردنه؟ مگه با احساسات میشه پول در آورد؟ سرت خورده به جایی پسرم؟
چشماتو باز کن و ببین داریم تویه چه دنیایی زندگی میکنیم!دنیایی که خیلی وقته دیگه عاشقایه واقعی وجود ندارن...هر چی که الان میبینی تظاهره...
داریم تو دنیایی زندگی میکنیم که خیلی وقته کسی برای عشق و دوست داشتن ازدواج نمیکنه! بیشترشون به خاطر پولن! اگه هم ازدواج هایی از سره دوست داشتن شکل بگیره، بعد از یه مدت که عشقشون تموم شد میبینن که نه پولی دارن و نه عشقی نه به خاطرش زندگیه فلاکت بار رو تحمل کنن! حالا تو داری در مورد چیزی حرف میزنی که فقط تویه کتابا و فیلماس؟
پدرش در حالی روبه روی پنجره ی اتاق وایساده بود و پشتش به پسر بود، تویه یه دستش لیوان قهوه اش بود و دست دیگه از تویه جیبش بود...
صداش مثله همیشه آروم بود:
× مشکل چیه جونگکوک؟ تا اونجایی که یادمه همیشه پسر مطیع و حرف گوش کنی بودی...این یاغی گری های چیه که دارم ازت میبینم؟
مثله همیشه تویه صدای آروم پدرش، هزار تا نیش و کنایه وجود داشت...
جونگکوک دیگه قرار نبود سکوت کنه:
_پدر...تا اونجایی که یادمه من تویه ۲۷ سال عمرم هیچ وقت از شما سرپیچی نکردم...کار هایی رو که ازم خواستین انجام دادم...حتی اگه اون کار ها برخلاف میل باطنیم بوده باشه...ولی این مسئله مربوط به زندگیه شخصیه منه...چیزی که مربوط به خودم و احساسات خودمه که شریک زندگیم رو انتخاب کنم...نه اینکه با من مثله یه کالا رفتار شه که فقط برای اینکه شرکت و سهام دار هاش سود بیشتری بکنن منو____
صدای پدرش حرفش رو قطع کرد:
×این حرف ها جدیده! منم یادم نمیاد پسری که تربیت کردم هیچ وقت مِنَت اینکه"حرفم رو گوش کرده" سرم گذاشته باشه! و این حرفایه بی سرو ته چیه داری در مورد "احساسات" و "عشق" میزنی؟ مگه حیطه ی کاریه ما جای احساسی عمل کردنه؟ مگه با احساسات میشه پول در آورد؟ سرت خورده به جایی پسرم؟
چشماتو باز کن و ببین داریم تویه چه دنیایی زندگی میکنیم!دنیایی که خیلی وقته دیگه عاشقایه واقعی وجود ندارن...هر چی که الان میبینی تظاهره...
داریم تو دنیایی زندگی میکنیم که خیلی وقته کسی برای عشق و دوست داشتن ازدواج نمیکنه! بیشترشون به خاطر پولن! اگه هم ازدواج هایی از سره دوست داشتن شکل بگیره، بعد از یه مدت که عشقشون تموم شد میبینن که نه پولی دارن و نه عشقی نه به خاطرش زندگیه فلاکت بار رو تحمل کنن! حالا تو داری در مورد چیزی حرف میزنی که فقط تویه کتابا و فیلماس؟
۲.۹k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.