عشق سخت
عشق سخت
p20
ویو جونگ کوک
جونگ کوک که اینو گفت به بادیگارد اشاره کرد و بادیگارد یه اسلحه گذاشن رو سر ا.ت و ا.ت رو برد و جونگ کوک قبل رفتن به پدر ا.ت گفت
جونگ کوک: الان دیگه حسابمون صاف شد
پدر ا.ت: اما قربان شما گفتین دخترم به اندازه بدهیم براتون کار کنه اما الان شما
که جونگ کوک حرفشو قط کرد
جونگ کوک: تو الان دخترتو بهم فروختی پس دیگه برای منه الان مشکلی داری؟
پدر ا.ت که میدونست چیزی بگه جونگ کوک میکشتش و عصری از جنازش نمیزار و کسی نمیفهمه که مرده گفت
پدر ا.ت: نه قربان من مشکلی ندارم من دیگه به دخترم نیازی نداشتم
جونگ کوک: خوبه
اینو گفت و رفت سمت ماشین
ویو ا.ت
بادیگاردا منو گذاشتن تو ماشین پشت سر ماشین یه ماشین دیگه و دوتا موتور بود نمیدونسم چیکار کنم فرار هم کنم جایی هم ندارم بمونم اگه برم خونه یونا هم بلاخره پیدام میکنه توی این فکرا بودم که جونگ کوک اومد کنارم توی ماشین نشست
جونگ کوک: حرکت کن
راننده: چشم ارباب
اون واقن بی رحمه ولیی پدرم منو دخترشو فروخت
این فکرا توی سر دخترک میگذشته و هرچه بیشتر فکر میکرد میفهمدی که برای کسی اهمیت نداره و تنها کسی تا الان حمایتش کردن مادرش و یونا بودن که یهو قطره ای اشک از چشم دخترک پایین اومد و جونگ کوک فهمید جونگ کوک چونه دخترو گرفت و سرشو بالا اورد و دید چشمای دخترک اشک پر شده
جونگ کوک: چه مرگته
ا.ت:....
جونگ کوک: مگه با تو نیستم نمیشنوی(با یکم صدای بلند)
ا.ت: هیچی
جونگ کوک: ماشین رو نگه دار
راننده: چشم ارباب
ا.ت: چی چیکار میخای کنی
جونگ کوک: میفهمی که یهو
⭕قوانین ⭕
💖لایک:💖19تا
💞کامنت:💞17تا
p20
ویو جونگ کوک
جونگ کوک که اینو گفت به بادیگارد اشاره کرد و بادیگارد یه اسلحه گذاشن رو سر ا.ت و ا.ت رو برد و جونگ کوک قبل رفتن به پدر ا.ت گفت
جونگ کوک: الان دیگه حسابمون صاف شد
پدر ا.ت: اما قربان شما گفتین دخترم به اندازه بدهیم براتون کار کنه اما الان شما
که جونگ کوک حرفشو قط کرد
جونگ کوک: تو الان دخترتو بهم فروختی پس دیگه برای منه الان مشکلی داری؟
پدر ا.ت که میدونست چیزی بگه جونگ کوک میکشتش و عصری از جنازش نمیزار و کسی نمیفهمه که مرده گفت
پدر ا.ت: نه قربان من مشکلی ندارم من دیگه به دخترم نیازی نداشتم
جونگ کوک: خوبه
اینو گفت و رفت سمت ماشین
ویو ا.ت
بادیگاردا منو گذاشتن تو ماشین پشت سر ماشین یه ماشین دیگه و دوتا موتور بود نمیدونسم چیکار کنم فرار هم کنم جایی هم ندارم بمونم اگه برم خونه یونا هم بلاخره پیدام میکنه توی این فکرا بودم که جونگ کوک اومد کنارم توی ماشین نشست
جونگ کوک: حرکت کن
راننده: چشم ارباب
اون واقن بی رحمه ولیی پدرم منو دخترشو فروخت
این فکرا توی سر دخترک میگذشته و هرچه بیشتر فکر میکرد میفهمدی که برای کسی اهمیت نداره و تنها کسی تا الان حمایتش کردن مادرش و یونا بودن که یهو قطره ای اشک از چشم دخترک پایین اومد و جونگ کوک فهمید جونگ کوک چونه دخترو گرفت و سرشو بالا اورد و دید چشمای دخترک اشک پر شده
جونگ کوک: چه مرگته
ا.ت:....
جونگ کوک: مگه با تو نیستم نمیشنوی(با یکم صدای بلند)
ا.ت: هیچی
جونگ کوک: ماشین رو نگه دار
راننده: چشم ارباب
ا.ت: چی چیکار میخای کنی
جونگ کوک: میفهمی که یهو
⭕قوانین ⭕
💖لایک:💖19تا
💞کامنت:💞17تا
۸.۲k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.