رمان ارباب من پارت: ۲۲
درسته ما از قشر پولدار جامعه بودیم اما هیچ وقت انقدر غذا رو حروم نمیکردیم!
میز رو پر کرده بودن برای یه نفر؟
چخبره اخه؟
این همه غذا حروم بشه که چی بشه آخه!
به سمت آشپرخونه رفتم و گفتم:
_ اکرم خانم؟
_ جانم
_ چرا این همه غذا رو برای یه نفر درست کردید و چیدید؟ حیف میشه خب!
لبخندی زد و گفت:
_ اینا فقط واسه یه نفر نیست
_ پس چی؟
_ آقا همیشه میگه همه باید با هم ناهار بخوریم
یه لحظه ذوق مرگ شدم اما سعی کردم حالت عادی خودم رو حفظ کنم و گفتم:
_ یعنی تمام پیشخدمتا و نگهبانا با شما غذا میخورن؟
_ آره اما نگهبانا به نوبت روزی یه نفرشون نمیاد و سر پستش میمونه
_ آهان
سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم و گفتم:
_ خب اکرم خانم دیگه کمک نمیخوایید؟
_ نه دختر، برو تو سالن تا منم بیام
_ چشم
به سالن برگشتم و همون لحظه هم اون مردتیکه بهراد وارد شد.
کتش رو در آورد و رو به من گفت:
_ سپیده؟
_ بله
_ بیا کت من رو ببر بده اکرم خانم بگه بندازه لباسشویی
خواستم بگم " نوکر بابات غلوم سیاه " اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
_ باشه
کتش که یه چیزی روش ریخته بود رو ازش گرفتم و دوباره به آشپزخونه برگشتم و دادمش به اکرم خانم و اینبار صبرکردم تا با هم به سالن بریم.
تو کسری از ثانیه همه نگهبانا و پیشخدمتا جمع شدن و کنار هم سر میز نشستن.
دوتا صندلی کنار بهرار خالی بود و روی یکیش من قرار گرفتم و روی اون یکی اکرم خانم.
همشون زیرچشمی با تعجب و بُهت به من نگاه میکردن و همین باعث کنجکاویِ بیشترِ من شده بود!
یعنی من شبیه کی بودم که همه انقدر بهت زده بودن؟!
بهراد به من اشاره کرد و رو به بقیه گفت:
_ سپیده، کسی که قراره از این به اکرم خانم کمک کنه
همه سرشون رو تکون دادن و مشغول غذا خوردن شدن و منم بعد از اینکه تو دلم یه " زهی خیال باطل " نثارش کردم، مشغول غذا خوردن شدم...
میز رو پر کرده بودن برای یه نفر؟
چخبره اخه؟
این همه غذا حروم بشه که چی بشه آخه!
به سمت آشپرخونه رفتم و گفتم:
_ اکرم خانم؟
_ جانم
_ چرا این همه غذا رو برای یه نفر درست کردید و چیدید؟ حیف میشه خب!
لبخندی زد و گفت:
_ اینا فقط واسه یه نفر نیست
_ پس چی؟
_ آقا همیشه میگه همه باید با هم ناهار بخوریم
یه لحظه ذوق مرگ شدم اما سعی کردم حالت عادی خودم رو حفظ کنم و گفتم:
_ یعنی تمام پیشخدمتا و نگهبانا با شما غذا میخورن؟
_ آره اما نگهبانا به نوبت روزی یه نفرشون نمیاد و سر پستش میمونه
_ آهان
سعی کردم ذوقم رو پنهان کنم و گفتم:
_ خب اکرم خانم دیگه کمک نمیخوایید؟
_ نه دختر، برو تو سالن تا منم بیام
_ چشم
به سالن برگشتم و همون لحظه هم اون مردتیکه بهراد وارد شد.
کتش رو در آورد و رو به من گفت:
_ سپیده؟
_ بله
_ بیا کت من رو ببر بده اکرم خانم بگه بندازه لباسشویی
خواستم بگم " نوکر بابات غلوم سیاه " اما جلوی خودم رو گرفتم و گفتم:
_ باشه
کتش که یه چیزی روش ریخته بود رو ازش گرفتم و دوباره به آشپزخونه برگشتم و دادمش به اکرم خانم و اینبار صبرکردم تا با هم به سالن بریم.
تو کسری از ثانیه همه نگهبانا و پیشخدمتا جمع شدن و کنار هم سر میز نشستن.
دوتا صندلی کنار بهرار خالی بود و روی یکیش من قرار گرفتم و روی اون یکی اکرم خانم.
همشون زیرچشمی با تعجب و بُهت به من نگاه میکردن و همین باعث کنجکاویِ بیشترِ من شده بود!
یعنی من شبیه کی بودم که همه انقدر بهت زده بودن؟!
بهراد به من اشاره کرد و رو به بقیه گفت:
_ سپیده، کسی که قراره از این به اکرم خانم کمک کنه
همه سرشون رو تکون دادن و مشغول غذا خوردن شدن و منم بعد از اینکه تو دلم یه " زهی خیال باطل " نثارش کردم، مشغول غذا خوردن شدم...
۱۲.۱k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.