رمان زندگی جدیدم پارت 20
20سال قبل
بابای ات_
یعنی همه چی تموم شده عشقم یونا دخترم پسرم یعنی دیگ نمیتونیم ببینشمون یعنی امروز زندگیم به پایین میرسه
یونا_ پدر لطفا از جونش بگذرهههه
سوهو پدر یونا _ وقتی داشتی خودتو با خون اشام هااا مینداختی باید به این فکر میکردیی
توجه
بابای ات ای خون اشام و مامان ات ای گرگینه ست و اونا هر دوتاشون پادشاهان که عاشق هم میشین ولی چون خانوادشون راضی به این راب٫طه نبودن به هم نرسیدن ولی مامان و بابا. ات بازم داشت تلاش میکردن و مخفیان قرار میذاشتن که ای روز فهمیدن یونا یعنی مامان ات حاملست اونم از جیهو پدر ات و این خشم به گرگینه وارده میکنه و به خون اشام هاا حمله میکن و این جنگی بین گرگینه و خون اشام هااا پیش میاد
یونا_ دادش تروخدا کمکم کن
جین_ خواهر چکار کنم برات
یونا_ بچه هاممم فراری بده پدر اگ اینارو ببینه میکشه
جین_ ولی تو چی
یونا_ منو ول کن فقط بچه هامو نجات بده
جین_ من نمیتونم ترو ول کنم توم باید بیای
یونا _ من باید با جیهو برم من اونا تنهای اینجا راه نمیکنم
جین_ اگ اینجا بمونی میمیری خواهر توم بیا
یونا_ دادش فقط بچه هارمووو ببر
جین _ خاستم ای حرف بزنم که صدای باز شدن در اومد
یونا_ رسیدن دادش بگیرشونننن
جین_ ولی تو چی
یونا_ برووووو فقط بررووووو
جین_ خاستم ای چیزی بگم که یونا منو هل داد
منم رفتم سوار اسب شدم تو راه بودم میخاستم برم تو کلبه امم ولییی ای چند نفرایی راهمو گرفتن انگار پدرم اینارو فرستاده اسبو زدن بعد ما افتادیم زمین ماهه کامل بود دروازه هاا باز بودن ات و نامجون از ترس زیاد داشتن گریه میکردن میخاستم اینارو بغل کنم ببرم که نامجون رفتم خاستم ات بگیرم که دروازه بست شدن همنجوری خشکم زد بود نمیدوستم باید چکار کنم دیگ هیچی به ذهنم نمیرسید اگ ات نتوستم نجات بدم باید نامجون نجات بدم فرار کردم از اونجا
بابای ات_
یعنی همه چی تموم شده عشقم یونا دخترم پسرم یعنی دیگ نمیتونیم ببینشمون یعنی امروز زندگیم به پایین میرسه
یونا_ پدر لطفا از جونش بگذرهههه
سوهو پدر یونا _ وقتی داشتی خودتو با خون اشام هااا مینداختی باید به این فکر میکردیی
توجه
بابای ات ای خون اشام و مامان ات ای گرگینه ست و اونا هر دوتاشون پادشاهان که عاشق هم میشین ولی چون خانوادشون راضی به این راب٫طه نبودن به هم نرسیدن ولی مامان و بابا. ات بازم داشت تلاش میکردن و مخفیان قرار میذاشتن که ای روز فهمیدن یونا یعنی مامان ات حاملست اونم از جیهو پدر ات و این خشم به گرگینه وارده میکنه و به خون اشام هاا حمله میکن و این جنگی بین گرگینه و خون اشام هااا پیش میاد
یونا_ دادش تروخدا کمکم کن
جین_ خواهر چکار کنم برات
یونا_ بچه هاممم فراری بده پدر اگ اینارو ببینه میکشه
جین_ ولی تو چی
یونا_ منو ول کن فقط بچه هامو نجات بده
جین_ من نمیتونم ترو ول کنم توم باید بیای
یونا _ من باید با جیهو برم من اونا تنهای اینجا راه نمیکنم
جین_ اگ اینجا بمونی میمیری خواهر توم بیا
یونا_ دادش فقط بچه هارمووو ببر
جین _ خاستم ای حرف بزنم که صدای باز شدن در اومد
یونا_ رسیدن دادش بگیرشونننن
جین_ ولی تو چی
یونا_ برووووو فقط بررووووو
جین_ خاستم ای چیزی بگم که یونا منو هل داد
منم رفتم سوار اسب شدم تو راه بودم میخاستم برم تو کلبه امم ولییی ای چند نفرایی راهمو گرفتن انگار پدرم اینارو فرستاده اسبو زدن بعد ما افتادیم زمین ماهه کامل بود دروازه هاا باز بودن ات و نامجون از ترس زیاد داشتن گریه میکردن میخاستم اینارو بغل کنم ببرم که نامجون رفتم خاستم ات بگیرم که دروازه بست شدن همنجوری خشکم زد بود نمیدوستم باید چکار کنم دیگ هیچی به ذهنم نمیرسید اگ ات نتوستم نجات بدم باید نامجون نجات بدم فرار کردم از اونجا
۴.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.