فیک من یک خون آشام هستم ؟! پارت ١٨
ولی نه نمی خواست به این سادگی از این ماجرا بگذره پس دستش رو روی دستگیره در گذاشت و در رو باز کرد با باز شدن در با صورت های تعجب زده پدر و پدربزرگش روبرو شد و با چشمانی گریون پرسید
هانا : حقیقت داره ؟!
پدربزرگ : ببین دخترم من همه چیز رو بهت توضیح میدم
هانا : پس راسته ؟! راسته که شما مادرم رو کشتید
هانا با صدای بلند فریاد زد
هانا : آخه چطور تونستید این کار رو بکنید
پدربزرگ : من نمی خواستم دختر خودم رو بکشم همش اتفاقی بود
هانا در حالی که گریه می کرد آروم زمزمه کرد
هانا : ولی کردی…دختر خودت رو کشتی…مادرم رو ازم گرفتی
هانا رو کرد به طرف پدرش و پرسید
هانا : تو که میدونستی…تو که از همه چیز خبر داشتی پس…پس چرا من رو آوردی به این خونه ؟!
پدر هانا در جواب فقط اشک میریخت آروم تکرار میکرد
پدر هانا : من رو ببخش دخترم…مجبور بودم…مجبور
هانا با صدای بلند فریاد زد
هانا : نه مجبور نبودی…مجبور نبودی در برابر همه چیز چشمات رو ببندی و فقط سکوت کنی
پدر بزرگ : مادرت با ازدواج کردن با پدرت اشتباه بزرگی کرد اگر از اول به حرف من گوش می داد و با یک خون آشام اصیل ازدواج می کرد و نه یک آدم الان این اتفاقات نمی افتاد
هانا : کدوم اشتباه ؟! عامل تمام بدبختی های ما تو هستی…تو اون خانواده خوشبخت رو از بین بردی…آخه مگه چه فرقی داشت مامانم با کی ازدواج کنه ها ؟! همش تقصیر توی…
با توگوشی ای که پدر بزرگ زده بود هانا نتونست حرفش رو کامل کنه و محکم به زمین افتاد شدت جاری شدن اشکاش بیشتر شده بود و فقط آروم زمزمه میکرد
هانا : ازت متنفرم…ازت متنفرم
پدربزرگ : اون یک خون آشام خاص بود و باید با یک خون آشام اصیل ازدواج می کرد و این کار رو نکرد من دوبار یک اشتباه رو تکرار نمیکنم نمیذارم تو هم مثل مادرت هرکاری دلت خواست بکنی…
تهیونگ : اینجا چه خبره ؟!
با صدای آشنایی توجه همه به سمت در پرت شد
جونگ کوک و تهیونگ دم در ایستاده بودند و با چشمانی که تعجب ازشون معلوم بود به پدربزرگ خیره شده بودند
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
هانا : حقیقت داره ؟!
پدربزرگ : ببین دخترم من همه چیز رو بهت توضیح میدم
هانا : پس راسته ؟! راسته که شما مادرم رو کشتید
هانا با صدای بلند فریاد زد
هانا : آخه چطور تونستید این کار رو بکنید
پدربزرگ : من نمی خواستم دختر خودم رو بکشم همش اتفاقی بود
هانا در حالی که گریه می کرد آروم زمزمه کرد
هانا : ولی کردی…دختر خودت رو کشتی…مادرم رو ازم گرفتی
هانا رو کرد به طرف پدرش و پرسید
هانا : تو که میدونستی…تو که از همه چیز خبر داشتی پس…پس چرا من رو آوردی به این خونه ؟!
پدر هانا در جواب فقط اشک میریخت آروم تکرار میکرد
پدر هانا : من رو ببخش دخترم…مجبور بودم…مجبور
هانا با صدای بلند فریاد زد
هانا : نه مجبور نبودی…مجبور نبودی در برابر همه چیز چشمات رو ببندی و فقط سکوت کنی
پدر بزرگ : مادرت با ازدواج کردن با پدرت اشتباه بزرگی کرد اگر از اول به حرف من گوش می داد و با یک خون آشام اصیل ازدواج می کرد و نه یک آدم الان این اتفاقات نمی افتاد
هانا : کدوم اشتباه ؟! عامل تمام بدبختی های ما تو هستی…تو اون خانواده خوشبخت رو از بین بردی…آخه مگه چه فرقی داشت مامانم با کی ازدواج کنه ها ؟! همش تقصیر توی…
با توگوشی ای که پدر بزرگ زده بود هانا نتونست حرفش رو کامل کنه و محکم به زمین افتاد شدت جاری شدن اشکاش بیشتر شده بود و فقط آروم زمزمه میکرد
هانا : ازت متنفرم…ازت متنفرم
پدربزرگ : اون یک خون آشام خاص بود و باید با یک خون آشام اصیل ازدواج می کرد و این کار رو نکرد من دوبار یک اشتباه رو تکرار نمیکنم نمیذارم تو هم مثل مادرت هرکاری دلت خواست بکنی…
تهیونگ : اینجا چه خبره ؟!
با صدای آشنایی توجه همه به سمت در پرت شد
جونگ کوک و تهیونگ دم در ایستاده بودند و با چشمانی که تعجب ازشون معلوم بود به پدربزرگ خیره شده بودند
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۶۲.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.