فیک کوک ( عشق مافیا) ادامه پارت ۱۶
از زبان ا/ت
اصلا برام مهم نبود هیچ دردی احساس نمیکردم جونگ کوک دستم و گرفت کشون کشون بردم سمته اتاق استراحت کارکنان فرودگاه بردم داخل و گفت : بشین روی تخت گفتم : نمیخوام گفت : بهت گفتم بشین ، از این یارو هیچی بعید نیست نشستم جعبه کمک های اولیه که اونجا بود رو برداشت و نشست کنارم کم کم داشتم درده دستم رو حس میکردم عرق سرد کرده بودم نخ سوزن بخیه رو برداشت آورد نزدیک دستم که دستش رو گرفتم و با صدای بی حالی گفتم : نه....اگر گلوله بمونه و بخیه زده بشه خیلی خطرناکه ملافهای که روی تخت بود رو برداشتم و کشیدمش تا پاره بشه ، پارش کردم و بستم دوره دستم تا از خونریزی جلوگیری کنم بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق پیشه بقیه مردم
نشستم جای خودمو به دیوار تکیه دادم دستم دردش بیشتر شد ولی با تمام سعیَم تحملش میکردم یه دختره کنارم نشسته بود که گفت : حالتون خوبه گفتم : بله...خوبم البته فعلا گفت : من لینا هستم گفتم: خوشبختم منم.....ا/ت هستم گفت : میتونیم دوست باشیم گفتم : البته... پس تو اولین دوستمی خندید و گفت : خوشحالم
یکم که گذشت صدای جیغ شنیدم همه دوره یه خانم جمع شده بودن وقتی رفتم جلو دیدم یه خانم بارداره فوراً رفتم پیشش و گفتم : خانم من دکترم لطفاً بگین چیشده دستم و محکم گرفت و گفت : خانم دکتر... لطفاً کمکم کنید گفتم : باشه..باشه فقط بگین چند ماهتونه گفت ۵ گفتم : حتما بخاطر استرس اینجوری شدین گفتم : لطفاً کمک کنید ببریمش عقب تا بتونه به دیوار تکیه بده با کمک بقیه بردیمش عقب گفتم : خانم لطفاً چشماتون رو ببندید و به هیچی فکر نکنید فقط به چیزای خوب فکر کنید و نفس عمیق بکشید خب؟ گفت : باشه.....باشه چشماش رو بست وقتی کاملا خوب شد چشماش رو باز کرد گفتم : خوبین گفت : بله ممنون گفتم : وظیفم بود
منم تکیه دادم به دیوار دستم خیلی درد میکرد لینا که کنارم بود گفت : ا/ت خوبی رنگ و روت پریده عرق کردی گفتم : دستم درد میکنه میخواست یکی از اون نگهبانایی که دورمون بود رو صدا کنه ولی نزاشتم گفت : پس سرت رو بزار روی پام و سعی کن بخوابی گفتم : خوابیدن توی این شرایط خوب نیست بهتره بیدار باشم میتونم دستت رو بگیرم گفت : آره البته دستش رو گرفتم
اصلا برام مهم نبود هیچ دردی احساس نمیکردم جونگ کوک دستم و گرفت کشون کشون بردم سمته اتاق استراحت کارکنان فرودگاه بردم داخل و گفت : بشین روی تخت گفتم : نمیخوام گفت : بهت گفتم بشین ، از این یارو هیچی بعید نیست نشستم جعبه کمک های اولیه که اونجا بود رو برداشت و نشست کنارم کم کم داشتم درده دستم رو حس میکردم عرق سرد کرده بودم نخ سوزن بخیه رو برداشت آورد نزدیک دستم که دستش رو گرفتم و با صدای بی حالی گفتم : نه....اگر گلوله بمونه و بخیه زده بشه خیلی خطرناکه ملافهای که روی تخت بود رو برداشتم و کشیدمش تا پاره بشه ، پارش کردم و بستم دوره دستم تا از خونریزی جلوگیری کنم بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق پیشه بقیه مردم
نشستم جای خودمو به دیوار تکیه دادم دستم دردش بیشتر شد ولی با تمام سعیَم تحملش میکردم یه دختره کنارم نشسته بود که گفت : حالتون خوبه گفتم : بله...خوبم البته فعلا گفت : من لینا هستم گفتم: خوشبختم منم.....ا/ت هستم گفت : میتونیم دوست باشیم گفتم : البته... پس تو اولین دوستمی خندید و گفت : خوشحالم
یکم که گذشت صدای جیغ شنیدم همه دوره یه خانم جمع شده بودن وقتی رفتم جلو دیدم یه خانم بارداره فوراً رفتم پیشش و گفتم : خانم من دکترم لطفاً بگین چیشده دستم و محکم گرفت و گفت : خانم دکتر... لطفاً کمکم کنید گفتم : باشه..باشه فقط بگین چند ماهتونه گفت ۵ گفتم : حتما بخاطر استرس اینجوری شدین گفتم : لطفاً کمک کنید ببریمش عقب تا بتونه به دیوار تکیه بده با کمک بقیه بردیمش عقب گفتم : خانم لطفاً چشماتون رو ببندید و به هیچی فکر نکنید فقط به چیزای خوب فکر کنید و نفس عمیق بکشید خب؟ گفت : باشه.....باشه چشماش رو بست وقتی کاملا خوب شد چشماش رو باز کرد گفتم : خوبین گفت : بله ممنون گفتم : وظیفم بود
منم تکیه دادم به دیوار دستم خیلی درد میکرد لینا که کنارم بود گفت : ا/ت خوبی رنگ و روت پریده عرق کردی گفتم : دستم درد میکنه میخواست یکی از اون نگهبانایی که دورمون بود رو صدا کنه ولی نزاشتم گفت : پس سرت رو بزار روی پام و سعی کن بخوابی گفتم : خوابیدن توی این شرایط خوب نیست بهتره بیدار باشم میتونم دستت رو بگیرم گفت : آره البته دستش رو گرفتم
۹۴.۰k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.