سناریو
وقتی سه سال ازشون بزرگتری و باهاشون مثل مامی رفتار میکنی
نامجون:
۳ صبح بود و بارون روی شیشه میزد و سر نامجون روی سینه ات بود و آروم توی گوشش در حال زمزمه کردن آهنگ موردها علاقش بودی
-:میدونی... بعضی وقتها فکر میکنم شاید این تو باشی که بیشتر مدیرت رابطه رو داری... خیلی ساده میتونی هم من و هم خیلی چیزا رو کنترل کنی
+:شاید چون من ازت بزرگترم؟
-:هی! قرار نیست این رو تا آخر عمرم بهم یاد آوری کنی!
لبخندی زدی و سرش رو بیشتر به سینه ات فشار دادی
+تا اخر تو پسر کوچولوی منی!
جین:
-:اتشی؟ میدونی بعضی وقتا به چی فکر میکنم؟ این که تو خون آشامی...
لبخندی زدی و یکی از پنکیک هایی که اماده شده بود رو توی ظرفش گذاشتی
+چرا؟
-:سه سال از من بزرگتری... ولی هر جا میریم انگار من بابای توهم...
لبخندی زدی و بوسه ای روی سرش گذاشتی
+:خب...باید به همه ی اونا یکی که در واقع مامی منم! و تغییرش هم نمیتونن بدن
یونگی:
عادتت شده بود که مثل بچت باهاش رفتار کنی با این که حتی دوست داشت به روی خودش نیاورد و حتی اگر خودت یک روز به عنوان «مامی» پیشش نمیرفتی اون کسی بود که به عنوان «بیبیبوی» ات پیشت میومد
گیتارش رو گرفته بود دستش و توی اتاق کارش نشسته بود و موهای مشکی رنگش روی صورتش ریخته بود و با تمرکز به گیتارش نگاه میکرد و به قشنگی مینوازید. ظرفی از میوه های خورد شده مرپده علاقش دستت بود مت نارنیک سر،سبدش بود رو روی میزش گذاشتی و چونه ات رو روی سرش گذاشتی که شروع به زدن آهنگ مورده علاقت کرد
هوسوک:
توی استودیو دنسش بود که روی یکی از صندلی ها نشسته بودی و در حال تماشاش بودی مثل پسری که میخواست کار که خیلی بهش علاقه داشت و عاشقش بود رو میخواست به مامانش نشون بده با ذوق بهت نگاه میکرد و حرکاتی که تازه تمرین کرده بود رو با هیجان اجرا میکرد و توهم با نگاهی تشویق امیر که انگار واقعا پسرته بهش نگاه میکردی
جیمین:
امروز میدونستی قراره که دیر بیا. پس از فرصتی که داشتی استفاده کردی و شروع به درست کردن موچی با طمع موردها علاقش شدی و بعد از مدتی که تزیین موچی تموم شد، صدای زنگ در به صدا در اومد و جیمینی از در اومد که دست کلی دستش بود و تو؟ با لباسی سرتا پا آردی در رو باز کردی و شروع کرد به خندیدن
-:مگه مامانبزرگ هاعم بلندن شیرینی درست کنن؟
+:اول این که من مامانبزرگ تو نیستم! دومین این نه اگر بحث پخت و پز باشه من بهترین مامانبزرگم!
-:خب؟ اگر مامانبزرگم نیستی افتخار این که مامی من باشی رو دارم؟
+افتخارش رو بهتون میدم!
نامجون:
۳ صبح بود و بارون روی شیشه میزد و سر نامجون روی سینه ات بود و آروم توی گوشش در حال زمزمه کردن آهنگ موردها علاقش بودی
-:میدونی... بعضی وقتها فکر میکنم شاید این تو باشی که بیشتر مدیرت رابطه رو داری... خیلی ساده میتونی هم من و هم خیلی چیزا رو کنترل کنی
+:شاید چون من ازت بزرگترم؟
-:هی! قرار نیست این رو تا آخر عمرم بهم یاد آوری کنی!
لبخندی زدی و سرش رو بیشتر به سینه ات فشار دادی
+تا اخر تو پسر کوچولوی منی!
جین:
-:اتشی؟ میدونی بعضی وقتا به چی فکر میکنم؟ این که تو خون آشامی...
لبخندی زدی و یکی از پنکیک هایی که اماده شده بود رو توی ظرفش گذاشتی
+چرا؟
-:سه سال از من بزرگتری... ولی هر جا میریم انگار من بابای توهم...
لبخندی زدی و بوسه ای روی سرش گذاشتی
+:خب...باید به همه ی اونا یکی که در واقع مامی منم! و تغییرش هم نمیتونن بدن
یونگی:
عادتت شده بود که مثل بچت باهاش رفتار کنی با این که حتی دوست داشت به روی خودش نیاورد و حتی اگر خودت یک روز به عنوان «مامی» پیشش نمیرفتی اون کسی بود که به عنوان «بیبیبوی» ات پیشت میومد
گیتارش رو گرفته بود دستش و توی اتاق کارش نشسته بود و موهای مشکی رنگش روی صورتش ریخته بود و با تمرکز به گیتارش نگاه میکرد و به قشنگی مینوازید. ظرفی از میوه های خورد شده مرپده علاقش دستت بود مت نارنیک سر،سبدش بود رو روی میزش گذاشتی و چونه ات رو روی سرش گذاشتی که شروع به زدن آهنگ مورده علاقت کرد
هوسوک:
توی استودیو دنسش بود که روی یکی از صندلی ها نشسته بودی و در حال تماشاش بودی مثل پسری که میخواست کار که خیلی بهش علاقه داشت و عاشقش بود رو میخواست به مامانش نشون بده با ذوق بهت نگاه میکرد و حرکاتی که تازه تمرین کرده بود رو با هیجان اجرا میکرد و توهم با نگاهی تشویق امیر که انگار واقعا پسرته بهش نگاه میکردی
جیمین:
امروز میدونستی قراره که دیر بیا. پس از فرصتی که داشتی استفاده کردی و شروع به درست کردن موچی با طمع موردها علاقش شدی و بعد از مدتی که تزیین موچی تموم شد، صدای زنگ در به صدا در اومد و جیمینی از در اومد که دست کلی دستش بود و تو؟ با لباسی سرتا پا آردی در رو باز کردی و شروع کرد به خندیدن
-:مگه مامانبزرگ هاعم بلندن شیرینی درست کنن؟
+:اول این که من مامانبزرگ تو نیستم! دومین این نه اگر بحث پخت و پز باشه من بهترین مامانبزرگم!
-:خب؟ اگر مامانبزرگم نیستی افتخار این که مامی من باشی رو دارم؟
+افتخارش رو بهتون میدم!
۲.۶k
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.