(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۴۰
آلیس با صدا بلند گفت
آلیس: ای بابا ولم کن برات نهم نیستم و اصلا هم نبود دیگه دستمو اینجوری نگیر دردم میاد
آلیس میخواست برود ولی شاهزاده اون را سمته خودش کشید و دست هایش را سمت ب*اسن اش بود و از زمین بلند اش کرد آلیس با عصبانیت گفت
آلیس : ولم کن
جونکوک: نمیکنم
آلیس: منو بزار زمین مگرنه
جونکوک: مگرنه چی
آلیس را سمت تخت برو رو تخت گذاشت اش و رو اش خ*یمه زد آلیس با اخم گفت میخواست حرف بزنه که گذاشت ل*ب های جونکوک رو ل*ب های آلیس حرف اش قط شد و ب*وسی را شروع کردن بعد از چند مین جونکوک ل*ب هایش را برداشت و تو چشم هایش زل زد
جونکوک: میدونم بهت چی گفتن ولی باور نکن همش دروغ بود
آلیس: تو بهم دروغ گفتی تو بهم گفتی که اون رو دوست نداشتی ولی عاشقش بودی
جونکوک: من اول بار عاشق تو شدم و عاشق میمونم و هیچ وقت اون را به تو ترجیح نمیدم چون همیشه دوست دارم
آلیس: باور نمیکنم
جونکوک: چِه حسِ خوبیه حس داشتن تو…
تو همون معجزه ایی هستی که تواوج خستگی وقتی بِهت فکر میکنم…
نسبت به همه چی دوباره امیدوآر میشم همون حسِ خوبی که هر چی میشِه… میگم فدای سرم (: یکیو دارم که حتّی فِکر کردن بِهش برآم آرامش بخشه آرامشَمه وجودمه… دل و جونم به بودنِت گرمِه عشق ترین عشقِ روی زَمین
آلیس از گوشه چشم اش اشکی بیرون راه شد
جونکوک رو تخت نشست آلیس هم روبه رو اش نشست
جونکوک: خوب باورت شد
آلیس دست هایش را سمته گردن جونکوک برد و در اغوش اش گرفت
آلیس: قبل از اینکه تورو ببینم نمیدونستم کسی هست تو دنیا که انقدر فوق العاده باشه… کسی که صداش قوی ترین مسکن جهانه،چشماش تو کل دنیا زیباترینه و وجودش آرامبخش ترین قبل از تو همیشه فکر میکردم عشق یه داستان اساطیریه چیزی که فقط اسمش هست
جونکوک: معلومه که هست اونم تویی عشقم ....
سمته تاجه تخت رفت و آلیس را در اوغش اش گرفت بود اون شب هم گذاشت .....
《》《》《》《》《》《》《》صبح سر میز صبحونه
بعد از اینکه صبحونه رو خوردن شاهزاده امروز نمیرفت سر کار اش و سمته اتاق کارش رفت آلیس هم خیلی خوشحال بود در اتاق اش نشسته بود و مشغول رزرخ بود
آلیس: ونوس کجاست
کنیز : امروز از اتاقش بیرون نرفته بانو
آلیس: چرا نکنه مریض شده
کنیز : نمیدانم بانو
آلیس : برو بگو بیاد
《》《》《》《》《》《》
ونوس وارد اتاق شد
آلیس: بانو ونوس چی شده
ونوس : چیزی نیست بانو
آلیس: فکردی من نمیفهمم
روبه کنیز کرد
آلیس : تو برو
کنیز از اتاق خارج شد آلیس سمته ونوس رفت و دست اش را رو شانه اش گذاشت
آلیس: خوبی ونوس مریض شدی ؟
ونوس بغض تو گلو اش به بیرون راه شد و شروع به گریه کردن کرد فقد با صدا بلند گریه میکرد آلیس با نگرانی ونوس را برد سمته تخت و کنار اش نشست
آلیس: ونوس چی شده
@h41766101
پارت ۴۰
آلیس با صدا بلند گفت
آلیس: ای بابا ولم کن برات نهم نیستم و اصلا هم نبود دیگه دستمو اینجوری نگیر دردم میاد
آلیس میخواست برود ولی شاهزاده اون را سمته خودش کشید و دست هایش را سمت ب*اسن اش بود و از زمین بلند اش کرد آلیس با عصبانیت گفت
آلیس : ولم کن
جونکوک: نمیکنم
آلیس: منو بزار زمین مگرنه
جونکوک: مگرنه چی
آلیس را سمت تخت برو رو تخت گذاشت اش و رو اش خ*یمه زد آلیس با اخم گفت میخواست حرف بزنه که گذاشت ل*ب های جونکوک رو ل*ب های آلیس حرف اش قط شد و ب*وسی را شروع کردن بعد از چند مین جونکوک ل*ب هایش را برداشت و تو چشم هایش زل زد
جونکوک: میدونم بهت چی گفتن ولی باور نکن همش دروغ بود
آلیس: تو بهم دروغ گفتی تو بهم گفتی که اون رو دوست نداشتی ولی عاشقش بودی
جونکوک: من اول بار عاشق تو شدم و عاشق میمونم و هیچ وقت اون را به تو ترجیح نمیدم چون همیشه دوست دارم
آلیس: باور نمیکنم
جونکوک: چِه حسِ خوبیه حس داشتن تو…
تو همون معجزه ایی هستی که تواوج خستگی وقتی بِهت فکر میکنم…
نسبت به همه چی دوباره امیدوآر میشم همون حسِ خوبی که هر چی میشِه… میگم فدای سرم (: یکیو دارم که حتّی فِکر کردن بِهش برآم آرامش بخشه آرامشَمه وجودمه… دل و جونم به بودنِت گرمِه عشق ترین عشقِ روی زَمین
آلیس از گوشه چشم اش اشکی بیرون راه شد
جونکوک رو تخت نشست آلیس هم روبه رو اش نشست
جونکوک: خوب باورت شد
آلیس دست هایش را سمته گردن جونکوک برد و در اغوش اش گرفت
آلیس: قبل از اینکه تورو ببینم نمیدونستم کسی هست تو دنیا که انقدر فوق العاده باشه… کسی که صداش قوی ترین مسکن جهانه،چشماش تو کل دنیا زیباترینه و وجودش آرامبخش ترین قبل از تو همیشه فکر میکردم عشق یه داستان اساطیریه چیزی که فقط اسمش هست
جونکوک: معلومه که هست اونم تویی عشقم ....
سمته تاجه تخت رفت و آلیس را در اوغش اش گرفت بود اون شب هم گذاشت .....
《》《》《》《》《》《》《》صبح سر میز صبحونه
بعد از اینکه صبحونه رو خوردن شاهزاده امروز نمیرفت سر کار اش و سمته اتاق کارش رفت آلیس هم خیلی خوشحال بود در اتاق اش نشسته بود و مشغول رزرخ بود
آلیس: ونوس کجاست
کنیز : امروز از اتاقش بیرون نرفته بانو
آلیس: چرا نکنه مریض شده
کنیز : نمیدانم بانو
آلیس : برو بگو بیاد
《》《》《》《》《》《》
ونوس وارد اتاق شد
آلیس: بانو ونوس چی شده
ونوس : چیزی نیست بانو
آلیس: فکردی من نمیفهمم
روبه کنیز کرد
آلیس : تو برو
کنیز از اتاق خارج شد آلیس سمته ونوس رفت و دست اش را رو شانه اش گذاشت
آلیس: خوبی ونوس مریض شدی ؟
ونوس بغض تو گلو اش به بیرون راه شد و شروع به گریه کردن کرد فقد با صدا بلند گریه میکرد آلیس با نگرانی ونوس را برد سمته تخت و کنار اش نشست
آلیس: ونوس چی شده
@h41766101
۲.۰k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.