bad girl p: 138
برگشتم روبه کوک با لبخندی ک پشتش هزارتا درد بود گفتم
•امیدوارم خوشبت بشین•
درد قلبم بیشتر شد به حدی که صورتم از درد مچاله شد ولی سریع به حالت عادی برگشتم
هانا: من کلی کار دارم دیگه میرم(لبخند)
کوک: ممنونم که اومدین
تعظیم خیلی خیلی کوتاهی در حدی که فقط یکم سرمو خم کردم بهش کردم و کتمو برداشتم از اون مهمونی اومدم بیرون بی اراده اشکام شروع به ریختن کردم قلبم با چشام دست به یکی کرده بودن تا داغونم کنن
یوهان داش پشتم میومد ولی من زودتر سوار ماشین شدم و به راننده گفتم برگرده خونه منتظر یوهان نموندم
***
داشتم دنبال اون قوطی قرص میگشتم ولی انگاراب شده بود رفته بود تو زمین
از شدت درد قلبم دیگه نمیتونستم رو پام وایسم
بلاخره پیداش کردم و چون خیلی قلبم درد داشت 2تا بدون آب خوردم
همونجا نشستم رو زمین و تکیه مو دادم به کابینت
صدای داد و هوار های یوهان میومد ولی حوصله جواب دادن بهشون رو نداشتم
که اخر سر خودش پیدام کرد وقتی دید که رو زمین بیحال نشستم و ی قوطی قرص دستمه نمیدونم چه فکری کرده بود که یهو داد زد و گف
'چیکار کردی تو'داد
اینو گف و بدو بدو اومد پیشم
هانا: چیکار کردم
یوهان قوطی قرصو از دستم گرف درشو بازکرد تازه فهمیده بودم که چه فکری میکرده ی نفس عمیق کشید
یوهان: آخیش ترسوندیم
هانا: فک کردی میخواستم خودکشی کنم؟(🤣)
رو زمین سرد اشپزخونه دراز کشیدم و فقط به این فکر مضخرف یوهان میخندیدم
یوهان: نخند دیگه خو گفتم دیوونه ای همه کاری ازت برمیاد
هانا: 🤣
یوهان: هوی نخند دیگه
اینو که گف بیشتر خندم گرف
یوهان: میگم نخند دیگه بیشعور
هانا: باشه باشه نمیخندم
یوهان: بلن شو از رو زمین مریض میشی من حوصله مریض داری ندارما
هانا: بدرک بزار جسمم هم مریض شه مث روحم
یوهان پاشد دستشو سمتم دراز کرد
دستشو گرفتم و از رو زمین بلند شدم
با دست لباسامو تکوندم
هانا: من میرم لباس عوض کنم میام
یوهان: برو عوض کن باهات حرف دارم
میدونستم چه حرفی باز میخواد بزنه ولی خودمو زدم به اون راه و راهمو سمت اتاقم کج کردم
بعد اینکه لباسامو عوض کردم رفتم بیرون از اتاق و سمت سالن رفتم
هانا: چی تو ماگه
یوهان: ماله تو شیرموزه
همینکه اسمشو شنیدم از رو مبل پریدمو نشستم کنارش شیر موزو ازش گرفتم یوهانم نشستم روبه روم
یکم ازش خوردم و ی نگا به یوهان کردم و گفتم
•خب چی میخواستی بگی•
دوباره ماگ شیر موز رو تا نزدیک لبم بردم که با حرف یوهان دستم همینجوری تو هوا موند
یوهان: ببین هانا بهتر نیس همه چیو به کوک بگی
ماگو بین دوتا دستام گرفتم
هانا: نمیشه
یوهان: یعنی چی؟ میخوای همینجوری بمونی ببینی که اون با یوناعه
هانا: اگه یونا بتونه کاری کنه کوک همه چیو فراموش کنه و ی صفحه جدید تو زندگیش باز کنه ازش ممنونم میشم
یوهان خیلی حرصش گرفته بود پاشد و داد زد
یوهان: چرا به خودت فک نمیکنی ها
تنها فکر و ذکرت اینه که کوک حالش خوب باشه خودت چی ها فک کردی چه بلایی سره خودت اووردی ها(داد)
هانا: کوک مهمتره
یوهان: بازم همینو میگه
با حرص دستشو کرد تو موهاش
یوهان: چرا ی ذره به فکر خودت نیستی حداقل به فکر خودت نیستی به فکر من باش میدونی چقد سخته که ذرع ذره اب شدن خواهرتو جلو چشات ببینی(داد)
هانا: من خوبم یوهان بفهمم
•امیدوارم خوشبت بشین•
درد قلبم بیشتر شد به حدی که صورتم از درد مچاله شد ولی سریع به حالت عادی برگشتم
هانا: من کلی کار دارم دیگه میرم(لبخند)
کوک: ممنونم که اومدین
تعظیم خیلی خیلی کوتاهی در حدی که فقط یکم سرمو خم کردم بهش کردم و کتمو برداشتم از اون مهمونی اومدم بیرون بی اراده اشکام شروع به ریختن کردم قلبم با چشام دست به یکی کرده بودن تا داغونم کنن
یوهان داش پشتم میومد ولی من زودتر سوار ماشین شدم و به راننده گفتم برگرده خونه منتظر یوهان نموندم
***
داشتم دنبال اون قوطی قرص میگشتم ولی انگاراب شده بود رفته بود تو زمین
از شدت درد قلبم دیگه نمیتونستم رو پام وایسم
بلاخره پیداش کردم و چون خیلی قلبم درد داشت 2تا بدون آب خوردم
همونجا نشستم رو زمین و تکیه مو دادم به کابینت
صدای داد و هوار های یوهان میومد ولی حوصله جواب دادن بهشون رو نداشتم
که اخر سر خودش پیدام کرد وقتی دید که رو زمین بیحال نشستم و ی قوطی قرص دستمه نمیدونم چه فکری کرده بود که یهو داد زد و گف
'چیکار کردی تو'داد
اینو گف و بدو بدو اومد پیشم
هانا: چیکار کردم
یوهان قوطی قرصو از دستم گرف درشو بازکرد تازه فهمیده بودم که چه فکری میکرده ی نفس عمیق کشید
یوهان: آخیش ترسوندیم
هانا: فک کردی میخواستم خودکشی کنم؟(🤣)
رو زمین سرد اشپزخونه دراز کشیدم و فقط به این فکر مضخرف یوهان میخندیدم
یوهان: نخند دیگه خو گفتم دیوونه ای همه کاری ازت برمیاد
هانا: 🤣
یوهان: هوی نخند دیگه
اینو که گف بیشتر خندم گرف
یوهان: میگم نخند دیگه بیشعور
هانا: باشه باشه نمیخندم
یوهان: بلن شو از رو زمین مریض میشی من حوصله مریض داری ندارما
هانا: بدرک بزار جسمم هم مریض شه مث روحم
یوهان پاشد دستشو سمتم دراز کرد
دستشو گرفتم و از رو زمین بلند شدم
با دست لباسامو تکوندم
هانا: من میرم لباس عوض کنم میام
یوهان: برو عوض کن باهات حرف دارم
میدونستم چه حرفی باز میخواد بزنه ولی خودمو زدم به اون راه و راهمو سمت اتاقم کج کردم
بعد اینکه لباسامو عوض کردم رفتم بیرون از اتاق و سمت سالن رفتم
هانا: چی تو ماگه
یوهان: ماله تو شیرموزه
همینکه اسمشو شنیدم از رو مبل پریدمو نشستم کنارش شیر موزو ازش گرفتم یوهانم نشستم روبه روم
یکم ازش خوردم و ی نگا به یوهان کردم و گفتم
•خب چی میخواستی بگی•
دوباره ماگ شیر موز رو تا نزدیک لبم بردم که با حرف یوهان دستم همینجوری تو هوا موند
یوهان: ببین هانا بهتر نیس همه چیو به کوک بگی
ماگو بین دوتا دستام گرفتم
هانا: نمیشه
یوهان: یعنی چی؟ میخوای همینجوری بمونی ببینی که اون با یوناعه
هانا: اگه یونا بتونه کاری کنه کوک همه چیو فراموش کنه و ی صفحه جدید تو زندگیش باز کنه ازش ممنونم میشم
یوهان خیلی حرصش گرفته بود پاشد و داد زد
یوهان: چرا به خودت فک نمیکنی ها
تنها فکر و ذکرت اینه که کوک حالش خوب باشه خودت چی ها فک کردی چه بلایی سره خودت اووردی ها(داد)
هانا: کوک مهمتره
یوهان: بازم همینو میگه
با حرص دستشو کرد تو موهاش
یوهان: چرا ی ذره به فکر خودت نیستی حداقل به فکر خودت نیستی به فکر من باش میدونی چقد سخته که ذرع ذره اب شدن خواهرتو جلو چشات ببینی(داد)
هانا: من خوبم یوهان بفهمم
۳.۵k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.