گمشده( پارت ۱۰)
چند ساعت بعد*
باران هستی روی سقف خونشون نشستن و دارن میگن و میخندن... همونطور که گرم گفتگو شدن یهو باران میپرسه: ببینم هنوز برادرت رو میبین؟ یادمه خیلی اذیتت میکرد
هستی لبخندی محو میشه... آروم میگه: به لطف گوجو سان ازش نجات پیدا کردم.... هنوز بعضی وقتا بهم پیام میده و تهدیدم میکنه ولی خب مهم نیست..
باران هم لبخندش محو میشه و میگه: اره منم خیلی اذیت میکرد... متاسفم
هستی: اشکالی نداره
همون لحظه یکی: سالمون
هستی: اینوماکی سنپای!
ماکی: گفتیم بیایم ببینیم این بالا چه خبره... چیکار میکنین؟
باران: هیچی والا... چه خبر؟
اینوماکی: خاویار
ماکی: چند روز دیگه رویداد تبادله... براش تمرین کردین؟
هستی و باران: .... چی؟
پاندا: رویداد تبادل...( همون چیزایی که توضیح میده)
هستی: عجب.... دفعه پیش که ریده شد به همتون...
پاندا: اره بابا کلی دهنمونو صاف کردن!
اینوماکی:سالمون
ماکی: ما برمیگردیم پایین...خواستین بیاین!
هستی و باران: باشه!
اون سه تا برمیگردن پایین...مگومی و گوجو: خب چی میکفتن؟
سوکونا: دو دقیقه ولشون کنین بنده خدا هارو....
آنیا: ماما!
گوجو: کلمه جدیدددددد
مگومی: ایدت رفته تا دو دقیقه پیش مثل بلبل داشت حرف میزد؟
آنیا: بابااااا
سوکونا: فراموشش میکنیم..
یوجی: شما دوتا! برین بالا ببینین زناتون دارن چیکار میکنن...
مگومی: از کی تا حالا من زن دارم؟
یوجی: ((((((:
گوجو: بیا بریم پسرم....
اون دوتا میرن بالا و میبینن این دوتا دارن تو بغل هم جون میدن*
هستی: اما... هق... اما اگه...
باران: آروم باش...هق...
و ملات entp و istj ای رو داریم که نمیدونن چه گوهی باید بخورن...
هستی بارانو بغل میکنه و میگه: هی دختر آروم باش... همه چی درست میشه...
ناگهان برقی توی چشمای گوجو میزنه، میره بارانو از پشت بغل میکنه و میگه: چرا گریه میکنی؟
هستی با دیدن این صحنه لبخندی میزنه و آروم از اونا فاصله میگیره...به به سمت پشت پشت بوم میره(چقدر پشتتتت)
مگومی ویو:
دیدم هستی یهو ناپدید شد.. چی؟ کجا رفت؟
رفتم پشت بوم و بگردم که دیدم تلفن دستشه و بهش خیره شده. سمتش رفتم و گفتم: چیشده؟
همچنان خیره بود. داشت گوشیو فشار میداد... یهو دادی زد و پرتش کرد پایین...
مگومی: هی آروم باش!
هستی: ( عربده)
باران و گوجو میان*
باران: چیشده؟
هستی: کار خودشو کرد...
اون شیوان رو کشت..
خبببب بنظرتون شیوان کیههههع
بمونین تو خمارییی
باباییی
باران هستی روی سقف خونشون نشستن و دارن میگن و میخندن... همونطور که گرم گفتگو شدن یهو باران میپرسه: ببینم هنوز برادرت رو میبین؟ یادمه خیلی اذیتت میکرد
هستی لبخندی محو میشه... آروم میگه: به لطف گوجو سان ازش نجات پیدا کردم.... هنوز بعضی وقتا بهم پیام میده و تهدیدم میکنه ولی خب مهم نیست..
باران هم لبخندش محو میشه و میگه: اره منم خیلی اذیت میکرد... متاسفم
هستی: اشکالی نداره
همون لحظه یکی: سالمون
هستی: اینوماکی سنپای!
ماکی: گفتیم بیایم ببینیم این بالا چه خبره... چیکار میکنین؟
باران: هیچی والا... چه خبر؟
اینوماکی: خاویار
ماکی: چند روز دیگه رویداد تبادله... براش تمرین کردین؟
هستی و باران: .... چی؟
پاندا: رویداد تبادل...( همون چیزایی که توضیح میده)
هستی: عجب.... دفعه پیش که ریده شد به همتون...
پاندا: اره بابا کلی دهنمونو صاف کردن!
اینوماکی:سالمون
ماکی: ما برمیگردیم پایین...خواستین بیاین!
هستی و باران: باشه!
اون سه تا برمیگردن پایین...مگومی و گوجو: خب چی میکفتن؟
سوکونا: دو دقیقه ولشون کنین بنده خدا هارو....
آنیا: ماما!
گوجو: کلمه جدیدددددد
مگومی: ایدت رفته تا دو دقیقه پیش مثل بلبل داشت حرف میزد؟
آنیا: بابااااا
سوکونا: فراموشش میکنیم..
یوجی: شما دوتا! برین بالا ببینین زناتون دارن چیکار میکنن...
مگومی: از کی تا حالا من زن دارم؟
یوجی: ((((((:
گوجو: بیا بریم پسرم....
اون دوتا میرن بالا و میبینن این دوتا دارن تو بغل هم جون میدن*
هستی: اما... هق... اما اگه...
باران: آروم باش...هق...
و ملات entp و istj ای رو داریم که نمیدونن چه گوهی باید بخورن...
هستی بارانو بغل میکنه و میگه: هی دختر آروم باش... همه چی درست میشه...
ناگهان برقی توی چشمای گوجو میزنه، میره بارانو از پشت بغل میکنه و میگه: چرا گریه میکنی؟
هستی با دیدن این صحنه لبخندی میزنه و آروم از اونا فاصله میگیره...به به سمت پشت پشت بوم میره(چقدر پشتتتت)
مگومی ویو:
دیدم هستی یهو ناپدید شد.. چی؟ کجا رفت؟
رفتم پشت بوم و بگردم که دیدم تلفن دستشه و بهش خیره شده. سمتش رفتم و گفتم: چیشده؟
همچنان خیره بود. داشت گوشیو فشار میداد... یهو دادی زد و پرتش کرد پایین...
مگومی: هی آروم باش!
هستی: ( عربده)
باران و گوجو میان*
باران: چیشده؟
هستی: کار خودشو کرد...
اون شیوان رو کشت..
خبببب بنظرتون شیوان کیههههع
بمونین تو خمارییی
باباییی
۲.۱k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.