P54
بعد از حاضر شدن کیک، به پیشنهاد خودت داخل باغ میز چیدین و نشستین. هوای پاییزی نوامبر با وجود سرد بودنش لذت بخشه.
برای خودت و ریچارد کیک برداشتی و ریچارد هم توی فنجون ها چای ریخت.
داشتی از آرامش و سکوتی که برقرار بود لذت می بردی که یک دفعه در ورودی باغ باز شد و یکی از ماشین های مافیا اومد داخل.
ریچارد بلند شد و تو هم کنارش وایستادی. با حالت مشکوکی چشم هات رو به ماشین دوختی. خیلی کم پیش میاد که کسی از مافیا بیاد اینجا. هروقت هم بیان قبلش به ریچارد میگن ولی الان به نظر نمیاد که از قبل هماهنگ کرده باشن. همین حس بدی بهت میده.
چند ثانیه طول کشید تا در ماشین باز بشه و چهار نفر ازش بیرون بیان.
دوتا از اون افراد شونه های یه مردی رو گرفته بودن و روی زانوهاش روی زمین انداختنش.
مرده ظاهر خیلی آشفته و بهم ریخته ای داشت. موهاش بهم ریخته بود و لباس هاش خاکی و یه تیکه هاییش هم پاره بود.
بدنش هم زخم های زیادی داشت ولی به نظر میومد توی این لحظه هیچ اهمیتی به دردش نمی داد.
ریچارد ابروهاش رو بالا انداخت و با خونسردی به کسی که راننده بود گفت:
《فکر نمی کنم این زمان رو برای اومدنتون مقرر کرده باشم، درسته فرانک؟》
کسی که اسمش فرانک بود سعی می کرد آروم باشه. همه می دونستن این خونسردی های ریچارد به جاهای خوبی ختم نمیشه. مخصوصا اگه نتونی چیزی که می خواد رو براش درست توضیح بدی.
《بله درسته. قرار بود که ساعت ۶ بعدازظهر بیایم ولی این جاسوس باعث شد که...》
قبل از اینکه بتونه حرفش رو ادامه بده، ریچارد از یقه اش گرفت و به در ماشین چسبوندش.
《خب...به نظرم تو الان توی بدترین زمان ممکن اومدی. می دونی که چقدر از این اتفاق متنفرم نه؟》
هر لحظه لبخندش کم رنگ تر و فشار دستش بیشتر می شد تا جایی که کاملا جدی به فرانک زل زده بود و داشت رسما خفه اش می کرد!
برای خودت و ریچارد کیک برداشتی و ریچارد هم توی فنجون ها چای ریخت.
داشتی از آرامش و سکوتی که برقرار بود لذت می بردی که یک دفعه در ورودی باغ باز شد و یکی از ماشین های مافیا اومد داخل.
ریچارد بلند شد و تو هم کنارش وایستادی. با حالت مشکوکی چشم هات رو به ماشین دوختی. خیلی کم پیش میاد که کسی از مافیا بیاد اینجا. هروقت هم بیان قبلش به ریچارد میگن ولی الان به نظر نمیاد که از قبل هماهنگ کرده باشن. همین حس بدی بهت میده.
چند ثانیه طول کشید تا در ماشین باز بشه و چهار نفر ازش بیرون بیان.
دوتا از اون افراد شونه های یه مردی رو گرفته بودن و روی زانوهاش روی زمین انداختنش.
مرده ظاهر خیلی آشفته و بهم ریخته ای داشت. موهاش بهم ریخته بود و لباس هاش خاکی و یه تیکه هاییش هم پاره بود.
بدنش هم زخم های زیادی داشت ولی به نظر میومد توی این لحظه هیچ اهمیتی به دردش نمی داد.
ریچارد ابروهاش رو بالا انداخت و با خونسردی به کسی که راننده بود گفت:
《فکر نمی کنم این زمان رو برای اومدنتون مقرر کرده باشم، درسته فرانک؟》
کسی که اسمش فرانک بود سعی می کرد آروم باشه. همه می دونستن این خونسردی های ریچارد به جاهای خوبی ختم نمیشه. مخصوصا اگه نتونی چیزی که می خواد رو براش درست توضیح بدی.
《بله درسته. قرار بود که ساعت ۶ بعدازظهر بیایم ولی این جاسوس باعث شد که...》
قبل از اینکه بتونه حرفش رو ادامه بده، ریچارد از یقه اش گرفت و به در ماشین چسبوندش.
《خب...به نظرم تو الان توی بدترین زمان ممکن اومدی. می دونی که چقدر از این اتفاق متنفرم نه؟》
هر لحظه لبخندش کم رنگ تر و فشار دستش بیشتر می شد تا جایی که کاملا جدی به فرانک زل زده بود و داشت رسما خفه اش می کرد!
۴.۵k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.