"عشق نابجا" پارت هفتم
ا/ت ویو
اینا چی دارن درمورد من میگن؟
ا/ت:چییییی؟*داد*
هانا:ا/ت آروم باش..
ا/ت:یعنی چی اصلا چرا اینو گفتن؟؟؟
هانا:یکی از بچه های کلاس شما رو دیده و گفته که جونگ کوک داشته تورو میبوسیده توهم مقاومت نکردی..
ا/ت:امکان ندارهه..نه نه نمیشهه..
هانا:ا/ت داری کجا میرییی؟
بدون توجه به حرفاش شروع گردم به دوییدن و از مدرسه رفتم بیرون ..واقعا همین کم بود که زبرخواب هم بشم.. توی خیابون ها قدم میزدم ..بدون توجه به چیزی یا کسی..فقط اشک میریختم..رفتم پیش پلی که با بابا و مامان همیشه میرفتیم..ارتفاع زیادی داشت.."میخوام بمیرم"تنها کلمه ای که توی سرم اکو میشد..باور نمیشه اینقدر ضعیف شده باشم اما واقعا دیگه نمیتونم..از روی پل داشتم میرفتم بالا که خودم رو پرت کنم..توانی دیگه ندارم..اشکام بهم فرصت نگاه کردن به وضعیتم رو نمیدادن..ببخشید مامان..ببخشید بابا..من دختر خوبی واستون نبودم ..توی این فکرا بودم که یهویی کشیده شدم و افتادم توی بغل یه نفر..
غریبه:داری چیکار میکنیییی؟
ا/ت:مننن..دیگههه ..نمیتونممم بزار بمیرممممم.
غریبه:نهه..نمیشهه..چیشده هاا؟
ا/ت:کسی به حرفام گوش نمیده تو حتی منو نمیشناسی...پس چرا میخوای گوش کنیی؟*بچه ها ا/ت تمام حرفاش رو با گریه میگه و اون فرد هم عصبانی*
غریبه:قول میدم گوش کنم فقط به خودت آسیب نزن لطفا..
مقاومت نکردم.. بدون اینکه بدونم کیه..چه شکلیه..اهل کجاست..اصلا اسمش چیه؟ فقط میدونستم بهش نیاز دارم..به ینفر واقعا نیاز دارم..بعد از اینکه یکم آروم تر شدم..داستان رو یکمی واسش تعریف کردم..
.
.
بچه هاااا حمایت کنینننن
اینا چی دارن درمورد من میگن؟
ا/ت:چییییی؟*داد*
هانا:ا/ت آروم باش..
ا/ت:یعنی چی اصلا چرا اینو گفتن؟؟؟
هانا:یکی از بچه های کلاس شما رو دیده و گفته که جونگ کوک داشته تورو میبوسیده توهم مقاومت نکردی..
ا/ت:امکان ندارهه..نه نه نمیشهه..
هانا:ا/ت داری کجا میرییی؟
بدون توجه به حرفاش شروع گردم به دوییدن و از مدرسه رفتم بیرون ..واقعا همین کم بود که زبرخواب هم بشم.. توی خیابون ها قدم میزدم ..بدون توجه به چیزی یا کسی..فقط اشک میریختم..رفتم پیش پلی که با بابا و مامان همیشه میرفتیم..ارتفاع زیادی داشت.."میخوام بمیرم"تنها کلمه ای که توی سرم اکو میشد..باور نمیشه اینقدر ضعیف شده باشم اما واقعا دیگه نمیتونم..از روی پل داشتم میرفتم بالا که خودم رو پرت کنم..توانی دیگه ندارم..اشکام بهم فرصت نگاه کردن به وضعیتم رو نمیدادن..ببخشید مامان..ببخشید بابا..من دختر خوبی واستون نبودم ..توی این فکرا بودم که یهویی کشیده شدم و افتادم توی بغل یه نفر..
غریبه:داری چیکار میکنیییی؟
ا/ت:مننن..دیگههه ..نمیتونممم بزار بمیرممممم.
غریبه:نهه..نمیشهه..چیشده هاا؟
ا/ت:کسی به حرفام گوش نمیده تو حتی منو نمیشناسی...پس چرا میخوای گوش کنیی؟*بچه ها ا/ت تمام حرفاش رو با گریه میگه و اون فرد هم عصبانی*
غریبه:قول میدم گوش کنم فقط به خودت آسیب نزن لطفا..
مقاومت نکردم.. بدون اینکه بدونم کیه..چه شکلیه..اهل کجاست..اصلا اسمش چیه؟ فقط میدونستم بهش نیاز دارم..به ینفر واقعا نیاز دارم..بعد از اینکه یکم آروم تر شدم..داستان رو یکمی واسش تعریف کردم..
.
.
بچه هاااا حمایت کنینننن
۹.۷k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.