رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستویکم
زانو هامو بغل گرفتم
از دیروز تا حالا فقط دویدم...
خونه هم نرفتم
دیشبم نخوابیدم
با مهدیه نشستیم عکس ادیت زدیم و پوستر ساختیم واسه برنامه ی فردا ...
امید وارم برنامه با شکوه برگزار بشه
مهدیه از شدت خستگی خوابش برده بود
بیدارش نکردم و رفتم داخل مسجد.
جلسه بود ، آقای گلستانی سخنرانی میکرد
سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم.
- سلام خانم قاسمی خوش اومدید
سریع رفتم یه گوشه پیش بقیه ی خانما،کنار زهرا خانم نشستم
حاج آقا: مسجد مرکز جامعه ی اسلامیه
امروزه باید پاتوق جوونای ما مسجد باشه
ما با مسجد انقلاب رو پیروز شدیم
ما با مسجد جنگ تحمیلی رو پیروز شدیم
مرکز واپایش جنگ مسجد بود
ما با همین مساجد شهید دادیم ...
حاج آقا اینو که گفت صدای هق هق گریه بلند شد
کنجکاو شدم ببینم کیه که اینجور داره گریه میکنه!
آقای سلطانی بلند شد
بدن سید رو بین بازوش قرار داد و سرِ سید رو به سینش چسبوند
شونه های سید از شدت گریه میلرزید
بغض کردم..
زهرا خانم با مشت به سینه ش میزد و گریه میکرد
گاهی هم زیر لب قربون صدقه ی داداشش میرفت
حاج آقا سرشو بالا آورد
دستی به چشمای خیسش زد و گفت:
عنایت بفرمایید این جوان های عاشق، تربیت شده ی مسجد اند
بلند شو سید
برو صورتت رو بشور
آقای سلطانی دست سید رو گرفت و گفت یاعلی، بلند شو سید
سید بلند شد و با شال سبزش اشکاشو پاک کرد و رفت.
حاج آقا:صلواتی ختم کنید!
انشالله عاقبت همه ی ما به شهادت ختم بشه
جلسه که تمام شد
رفتم پیش مهدیه
اونجا به سختی بغضمو خفه کرده بودم
تا رسیدم دفتر مهدیه خواب بود.
ناخودآگاه اشکام سرازیر شد...
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_بیستویکم
زانو هامو بغل گرفتم
از دیروز تا حالا فقط دویدم...
خونه هم نرفتم
دیشبم نخوابیدم
با مهدیه نشستیم عکس ادیت زدیم و پوستر ساختیم واسه برنامه ی فردا ...
امید وارم برنامه با شکوه برگزار بشه
مهدیه از شدت خستگی خوابش برده بود
بیدارش نکردم و رفتم داخل مسجد.
جلسه بود ، آقای گلستانی سخنرانی میکرد
سرمو به نشونه ی سلام تکون دادم.
- سلام خانم قاسمی خوش اومدید
سریع رفتم یه گوشه پیش بقیه ی خانما،کنار زهرا خانم نشستم
حاج آقا: مسجد مرکز جامعه ی اسلامیه
امروزه باید پاتوق جوونای ما مسجد باشه
ما با مسجد انقلاب رو پیروز شدیم
ما با مسجد جنگ تحمیلی رو پیروز شدیم
مرکز واپایش جنگ مسجد بود
ما با همین مساجد شهید دادیم ...
حاج آقا اینو که گفت صدای هق هق گریه بلند شد
کنجکاو شدم ببینم کیه که اینجور داره گریه میکنه!
آقای سلطانی بلند شد
بدن سید رو بین بازوش قرار داد و سرِ سید رو به سینش چسبوند
شونه های سید از شدت گریه میلرزید
بغض کردم..
زهرا خانم با مشت به سینه ش میزد و گریه میکرد
گاهی هم زیر لب قربون صدقه ی داداشش میرفت
حاج آقا سرشو بالا آورد
دستی به چشمای خیسش زد و گفت:
عنایت بفرمایید این جوان های عاشق، تربیت شده ی مسجد اند
بلند شو سید
برو صورتت رو بشور
آقای سلطانی دست سید رو گرفت و گفت یاعلی، بلند شو سید
سید بلند شد و با شال سبزش اشکاشو پاک کرد و رفت.
حاج آقا:صلواتی ختم کنید!
انشالله عاقبت همه ی ما به شهادت ختم بشه
جلسه که تمام شد
رفتم پیش مهدیه
اونجا به سختی بغضمو خفه کرده بودم
تا رسیدم دفتر مهدیه خواب بود.
ناخودآگاه اشکام سرازیر شد...
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۲.۶k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.