part 5
part 5
سعی کرد با قدم زدن خودشو آروم کنه اما انگار هیچ راهی وجود نداشت... الان دیگه حتی اون دوستیه کوچیکش رو هم از داد...
کم کم هوا سرد شد و برگشت داخل تا با بقیه باشه...
تمام زمان حواسش به جونگکوک بود؛ نمیتونست حتی یک ثانیه بهش فکر نکنه.... و شب هم همینطوری گذشت...
همه به اتاق های خودشون رفتن اما تهیونگ تصمیم گرفت بره بیرون و قدم بزنه....
*************
در افکار خود غرق شده بود که دستی روی شونه هاش او را از فکر و خیال بیرون کشید...
به صاحب دست نگاه کرد و با صورت جونگ سو مواجه شد... سوالی بهش نگاه کرد اما جوابی نگرفت برای همین لب زد : چرا این وقت شب اومدی بیرون؟
- احتمالا من نباید این سوالو ازت بپرسم؟
تهیونگ نگاهش رو به روبروش داد و با صدایی بغض دار گفت : خستم... فقط خواستم کمی قدم بزنم تا حالم خوب بشه.
- بخاطر اونه؟
- هنوز خودمم نفهمیدم.
- بنظرت حست واقعیه؟
- واقعا نمیدونم... فقط میدونم به بودنش نیاز دارم.
- حالا که داری قدم میزنی و در خیالاتت سر میکنی به این موضوع هم فکر کن... شاید دیر شده اما هنوز وقت داری تا حستو بگی، حداقل راحت میشی چون بعد ازدواجش دیگه حتی نمیتونی ببینیش چه برسه که بخوای حستو بهش بگی.
- بهش فکر میکنم.
- واقعا ترسویی... بخاطر ترست داری عشقتو از دست میدی.
تهیونگ حرفی نزد... خودشم میدونست که ترسوعه اما نمیدونست چطوری باید با ترسش کنار بیاد.
جونگ سو دستش رو گزاشت روی شونه های تهیونگ و گفت : تو فکر کن منم میرم با آرورا حرف بزنم.
- خجالت بکش اون دوروز دیگه ازدواج میکنه.
- هنوز که نکرده.
جونگ سو خنده ای کرد و از اونجا دور شد. تهیونگ بدون توجه به سردی هوا به راهش ادامه میداد... نمیدونست آخر این راه به کجا ختم میشه اما میدونست به جاهای خوبی میرسه...
با صدایی سر جاش ایستاد و دقایقی بعد چرخید سمت صدا : شاهزاده تهیونگ.
- جونگکوک؟!
- منم میتونم باهاتون هم قدم بشوم؟
تهیونگ چرخید و به راهش ادامه داد... جونگکوک هم در کنارش شروع به راه رفتن کرد... همینطوری در کنار هم راه میرفتن و میگزاشتن قلب های مریضشان در این هوا و در کنار هم بودن، خوب شود...
جونگکوک سکوت را شکست و شروع کرد به صحبت کردن : اگه من ازدواج کنم؛ دیگه هیچوقت همو نمی بینیم؟
تهیونگ ایستاد و توی چشمهای تیله ای جونگکوک نگاه کرد و گفت : حتی اگرم همو ندیدیم، قول میدی همیشه منو یادت باشه؟
جونگکوک تکخنده ای کرد و گفت : بهت قول میدم... اما چه بلایی سر عشقمون میاد؟
- نمیدونم... ولی بیا بهم قول بدیم دیگه هیچوقت عاشق نشیم.
- باشه بهت قول میدم.
تهیونگ جونگکوک رو درون آغوشش کشید و با بغضی که راه گلوشو بسته بود گفت : جونگکوکا من دوستت دارم بلکه عاشقتم ببخشید که اینقدر دیر بهت گفتم ببخشید که بخاطر ترسم نمیتونم ترو برای خودم داشته باشم
سعی کرد با قدم زدن خودشو آروم کنه اما انگار هیچ راهی وجود نداشت... الان دیگه حتی اون دوستیه کوچیکش رو هم از داد...
کم کم هوا سرد شد و برگشت داخل تا با بقیه باشه...
تمام زمان حواسش به جونگکوک بود؛ نمیتونست حتی یک ثانیه بهش فکر نکنه.... و شب هم همینطوری گذشت...
همه به اتاق های خودشون رفتن اما تهیونگ تصمیم گرفت بره بیرون و قدم بزنه....
*************
در افکار خود غرق شده بود که دستی روی شونه هاش او را از فکر و خیال بیرون کشید...
به صاحب دست نگاه کرد و با صورت جونگ سو مواجه شد... سوالی بهش نگاه کرد اما جوابی نگرفت برای همین لب زد : چرا این وقت شب اومدی بیرون؟
- احتمالا من نباید این سوالو ازت بپرسم؟
تهیونگ نگاهش رو به روبروش داد و با صدایی بغض دار گفت : خستم... فقط خواستم کمی قدم بزنم تا حالم خوب بشه.
- بخاطر اونه؟
- هنوز خودمم نفهمیدم.
- بنظرت حست واقعیه؟
- واقعا نمیدونم... فقط میدونم به بودنش نیاز دارم.
- حالا که داری قدم میزنی و در خیالاتت سر میکنی به این موضوع هم فکر کن... شاید دیر شده اما هنوز وقت داری تا حستو بگی، حداقل راحت میشی چون بعد ازدواجش دیگه حتی نمیتونی ببینیش چه برسه که بخوای حستو بهش بگی.
- بهش فکر میکنم.
- واقعا ترسویی... بخاطر ترست داری عشقتو از دست میدی.
تهیونگ حرفی نزد... خودشم میدونست که ترسوعه اما نمیدونست چطوری باید با ترسش کنار بیاد.
جونگ سو دستش رو گزاشت روی شونه های تهیونگ و گفت : تو فکر کن منم میرم با آرورا حرف بزنم.
- خجالت بکش اون دوروز دیگه ازدواج میکنه.
- هنوز که نکرده.
جونگ سو خنده ای کرد و از اونجا دور شد. تهیونگ بدون توجه به سردی هوا به راهش ادامه میداد... نمیدونست آخر این راه به کجا ختم میشه اما میدونست به جاهای خوبی میرسه...
با صدایی سر جاش ایستاد و دقایقی بعد چرخید سمت صدا : شاهزاده تهیونگ.
- جونگکوک؟!
- منم میتونم باهاتون هم قدم بشوم؟
تهیونگ چرخید و به راهش ادامه داد... جونگکوک هم در کنارش شروع به راه رفتن کرد... همینطوری در کنار هم راه میرفتن و میگزاشتن قلب های مریضشان در این هوا و در کنار هم بودن، خوب شود...
جونگکوک سکوت را شکست و شروع کرد به صحبت کردن : اگه من ازدواج کنم؛ دیگه هیچوقت همو نمی بینیم؟
تهیونگ ایستاد و توی چشمهای تیله ای جونگکوک نگاه کرد و گفت : حتی اگرم همو ندیدیم، قول میدی همیشه منو یادت باشه؟
جونگکوک تکخنده ای کرد و گفت : بهت قول میدم... اما چه بلایی سر عشقمون میاد؟
- نمیدونم... ولی بیا بهم قول بدیم دیگه هیچوقت عاشق نشیم.
- باشه بهت قول میدم.
تهیونگ جونگکوک رو درون آغوشش کشید و با بغضی که راه گلوشو بسته بود گفت : جونگکوکا من دوستت دارم بلکه عاشقتم ببخشید که اینقدر دیر بهت گفتم ببخشید که بخاطر ترسم نمیتونم ترو برای خودم داشته باشم
۴.۶k
۲۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.