𝓟𝓪𝓻𝓽 🦋⁹
ℳℴℴ𝓃 𝒸𝒽𝒾𝓁𝒹 🌙
نامجون: بیمارستان برای چی؟
تهیونگ: نمیدونم حتما حالش بد شده دیگه
نامجون: زود برو بیمارستان
تهیونگ: بخدا فازتو درک نمیکنم هیونگ ... الان واقعا نگران جانگ می ای؟
نامجون: من .... من واقعا شرمندم ته ، باور کن من بدون جانگمی نمیتونم تنها دلیلم برای ادامه زندگی همینه ، اینو خودمم قبل این اتفاق نمیدونستم الان که فقط چند ساعت جانگمی پیشم نیست میفهمم که چقدر بهش وابسته ام
تهیونگ: پس چرا این زوری باهاش رفتاری کردی ها..؟؟ میدونی اون تو این چند سال چی کشیده؟
نامجون: بس کن تهیونگ برو بیمارستان
(داد _ گریه)
◆◇◇◇◇◇◇◆
"بیمارستان"
راوی: باعجله داخل بیمارستان شدن رفتن سمت اطلاعات
تهیونگ: سلام
پرستار: سلام ، میتونم کمکتون کنم
تهیونگ: دیشب یه دختر بچه رو آوردن اینجا ۸ سالشه اسمش کیم جانگمیه
پرستار: یه بیمار داریم به اسم کیم جانگمی که تو اتاق ۲۱۳ طبقه اوله
تهیونگ: ممنون
راوی: از پله ها بالا رفتن و بعد از پیدا کردن اتاق وارد شدن که دیدن دکتر تو اتاقه و داره جانگمی رو معاینه میکنه و یه خانم جوونی هم کنارشه
جانگ می تا چشمش به نامجون خورد پتو رو ، رو صورتش کشید.
دکتر: شما پدرش هستید؟
نامجون: بله
دکتر: بعد از اینکه کارتون تموم شد لطفا بیاید به اتاقم یه سری حرفا هست که باید بهتون بگم.
نامجون: بله حتما
بعد از اینکه دکتر رفت نامجون و تهیونگ رفتن پیش تخت و ...
نامجون: ممنون که دخترمو نجات دادید
ا/ت: خواهش میکنم ، ولی میتونم بپرسم چرا باید اون موقع شب بیرون باشه
نامجون: خب داستانش طولانیه
ا/ت: به هر حال باید بیشتر مراقبت دخترتون باشید .... من فعلا بیرون منتظرم
تهیونگ: منم میرم بیرون هیونگ
بعد از رفتن ته و ا/ت نامجون رد صندلی کنار تخت نشست و سعی کرد که پتو رو از روی جانگمی کنار بزنه ولی اون مانع شد و....
نامجون: دخترم .... میخوای بیای بیرون تا بابابِبینَتِت
جانگمی:...
نانجون: گریه میکنی بابایی؟
جانگمی:...
نامجون: اشکال نداره ، میتونی گریه کنی بهت حق میدم حتی میتونی ازم متنفر شی .... جانگمی میشه نگام کنی
آروم از زیر پتو اومد بیرون و با چشمای اشکی یه نامجون خیره شد.
نامجون: منو میبخشی
جانگمی: چرا باهام انقد بد بودی؟ چرا هیچوقت بغلم نکردی میدونی چقد حسرت بغل کردنت تو دلم بود؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی دخترم عزیزم؟ چرا باهام این کارو کردی؟
نامجون: معذرت میخوام عزیزم .... میشه حالا بیای بغل بابایی؟
دستاشو باز کرد که یهو جانگمی خودشو با شتاب انداخت تو بغل نامجون و جفتشون باهم زار زدن
•ادامه دارد•
▪︎فرزند ماه▪︎
نامجون: بیمارستان برای چی؟
تهیونگ: نمیدونم حتما حالش بد شده دیگه
نامجون: زود برو بیمارستان
تهیونگ: بخدا فازتو درک نمیکنم هیونگ ... الان واقعا نگران جانگ می ای؟
نامجون: من .... من واقعا شرمندم ته ، باور کن من بدون جانگمی نمیتونم تنها دلیلم برای ادامه زندگی همینه ، اینو خودمم قبل این اتفاق نمیدونستم الان که فقط چند ساعت جانگمی پیشم نیست میفهمم که چقدر بهش وابسته ام
تهیونگ: پس چرا این زوری باهاش رفتاری کردی ها..؟؟ میدونی اون تو این چند سال چی کشیده؟
نامجون: بس کن تهیونگ برو بیمارستان
(داد _ گریه)
◆◇◇◇◇◇◇◆
"بیمارستان"
راوی: باعجله داخل بیمارستان شدن رفتن سمت اطلاعات
تهیونگ: سلام
پرستار: سلام ، میتونم کمکتون کنم
تهیونگ: دیشب یه دختر بچه رو آوردن اینجا ۸ سالشه اسمش کیم جانگمیه
پرستار: یه بیمار داریم به اسم کیم جانگمی که تو اتاق ۲۱۳ طبقه اوله
تهیونگ: ممنون
راوی: از پله ها بالا رفتن و بعد از پیدا کردن اتاق وارد شدن که دیدن دکتر تو اتاقه و داره جانگمی رو معاینه میکنه و یه خانم جوونی هم کنارشه
جانگ می تا چشمش به نامجون خورد پتو رو ، رو صورتش کشید.
دکتر: شما پدرش هستید؟
نامجون: بله
دکتر: بعد از اینکه کارتون تموم شد لطفا بیاید به اتاقم یه سری حرفا هست که باید بهتون بگم.
نامجون: بله حتما
بعد از اینکه دکتر رفت نامجون و تهیونگ رفتن پیش تخت و ...
نامجون: ممنون که دخترمو نجات دادید
ا/ت: خواهش میکنم ، ولی میتونم بپرسم چرا باید اون موقع شب بیرون باشه
نامجون: خب داستانش طولانیه
ا/ت: به هر حال باید بیشتر مراقبت دخترتون باشید .... من فعلا بیرون منتظرم
تهیونگ: منم میرم بیرون هیونگ
بعد از رفتن ته و ا/ت نامجون رد صندلی کنار تخت نشست و سعی کرد که پتو رو از روی جانگمی کنار بزنه ولی اون مانع شد و....
نامجون: دخترم .... میخوای بیای بیرون تا بابابِبینَتِت
جانگمی:...
نانجون: گریه میکنی بابایی؟
جانگمی:...
نامجون: اشکال نداره ، میتونی گریه کنی بهت حق میدم حتی میتونی ازم متنفر شی .... جانگمی میشه نگام کنی
آروم از زیر پتو اومد بیرون و با چشمای اشکی یه نامجون خیره شد.
نامجون: منو میبخشی
جانگمی: چرا باهام انقد بد بودی؟ چرا هیچوقت بغلم نکردی میدونی چقد حسرت بغل کردنت تو دلم بود؟ چرا هیچوقت بهم نگفتی دخترم عزیزم؟ چرا باهام این کارو کردی؟
نامجون: معذرت میخوام عزیزم .... میشه حالا بیای بغل بابایی؟
دستاشو باز کرد که یهو جانگمی خودشو با شتاب انداخت تو بغل نامجون و جفتشون باهم زار زدن
•ادامه دارد•
▪︎فرزند ماه▪︎
۱۴.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.