❦𝐩𝐚𝐫𝐭𝟏𝟗❦
مثل هر روز آماد شدم تا برم مدرسه از پله ها امدم پایین و بدون نگاه به کسی صبح بخیر گفتم و مشغول خوردن شدم که نگاهای معذب کننده جیمین رو روم حس میکردم
اما سعی میکردم که سرمو بالا نبرم و زودتر تمومش کنم اما با حرفی زد لحظه تو بهت به چشماش که زیر نگاهش ذوب میشدم خیره شدم و انگار خشک شده بود اما یک لحظه کنارش و برام سالها میگذره حالا باید باهاش!
جیمین"یونا از این به بعد من میبرمت مدرسه"
حالا باید باهاش میرفتم مدرسه و میومد اونم تنها
گلوم و صاف کردم و دوباره نگاهمو ازش دزدیدم یونا"اه نه عمو جون من لیسا میرم"
صدای نفس گرفتنش و برای حرفی شنیدم که با حرف بابا ساکت شد
بابا"جیمین راست میگه دخترم وقت نکردیم برات سرویس بگیریم توهم با لیسا از مدرسه همراه میشد بهتره که با جیمین بری به هرحال کشور غریبه و جیمین بهتر آشنایی داره"
میخواستم رد کنم اما متاسفانه هیچ دلیلی دیگه نداشتم پس فقط لبخندی به بابا زدم و "باشه"ی گفتم
از سر میز بلند شدم و گفتم که "میرم کیفمو بیارم"
از پله ها رفتم بالا و نفسامو لرزون بیرون میفرستادم حالا چکارکنم چطور تحملی کنم چطوری بهش نگاه کنم
کیفمو برداشتم و سعی میکردم با کمترین سرعت از پله ها برم پایین اما صدای معترض جیمین شنیدم
جیمین" یونا منتظر چی هستی بیا دیگه"
بدون نگاه بهش دوتا پله روهم امدم و از جلوش رد شدم و وارد حیاط بزرگ عمارت شدم
نزدیک ماشین شدم و کنار در ایستادم تا درارو باز کنه فقل درارو زد و در راننده رو باز کرد
بعد از زده شدن در خواستم بشینم که دوباره صداشو شنیدم
جیمین" بیا جلو هانا امروز نیست "
برعکس میل خودم در و بستم و در جلو رو باز کردم و نشستم
حدودا چند دقیقه ای گذشته بود این سکوت معذبم میکرد اما بهتر بود تا با جیمین حرف بزنم و مثل بی جنبه ها تپش قلب بگیرم متاسفانه انگار اون لعنتی ذهنمو میخونه
جیمین "اتفاقی افتاده؟ "
همینطور که به جلوم خیره بودم گفتم "ببخشید؟"
جیمین "بیخیال خوب میدونی چی میگم اون دختر شر و شلوغ حالا شده مظلوم آروم"
راست بود اما فقط جلوی اون اینطور آروم ساکت و بی اراده بودم اما حالا چی باید میگفتم میگفتم چون عاشقت شدم نمیتونم نگاهت کنم اینطوری رامت شدم
سرمو انداختم پایین و گفتم "نه هنوز همینجوریم"
که با پوزخندی گفت" واقعا؟ "
همینطور که سرمو تکون میدادم اوهومی گفتم و به دستام خیره شدم
که باز صداش و شنیدمو حرفش ضربانمو از جا کند
جیمین "پس بهم نگاه کن"
نمیتونستم من با هر بار دیدنش میمیرم و زنده میشم حالا...
با رسیدن به چراغ قرمز ماشین از حرکت ایستاد که به نفع جیمین شد بهم نگاه کرد و با تحکم گفت
جیمین"یونا گفتم بهم نگاه کن"
با ندیدن واکنشی از من دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو چرخوند که دوباره تو سیاه چال چشماش غرق شدم اما با کاری کرد چشمام از حدقه زد بیرون اون احساس داغی....
اما سعی میکردم که سرمو بالا نبرم و زودتر تمومش کنم اما با حرفی زد لحظه تو بهت به چشماش که زیر نگاهش ذوب میشدم خیره شدم و انگار خشک شده بود اما یک لحظه کنارش و برام سالها میگذره حالا باید باهاش!
جیمین"یونا از این به بعد من میبرمت مدرسه"
حالا باید باهاش میرفتم مدرسه و میومد اونم تنها
گلوم و صاف کردم و دوباره نگاهمو ازش دزدیدم یونا"اه نه عمو جون من لیسا میرم"
صدای نفس گرفتنش و برای حرفی شنیدم که با حرف بابا ساکت شد
بابا"جیمین راست میگه دخترم وقت نکردیم برات سرویس بگیریم توهم با لیسا از مدرسه همراه میشد بهتره که با جیمین بری به هرحال کشور غریبه و جیمین بهتر آشنایی داره"
میخواستم رد کنم اما متاسفانه هیچ دلیلی دیگه نداشتم پس فقط لبخندی به بابا زدم و "باشه"ی گفتم
از سر میز بلند شدم و گفتم که "میرم کیفمو بیارم"
از پله ها رفتم بالا و نفسامو لرزون بیرون میفرستادم حالا چکارکنم چطور تحملی کنم چطوری بهش نگاه کنم
کیفمو برداشتم و سعی میکردم با کمترین سرعت از پله ها برم پایین اما صدای معترض جیمین شنیدم
جیمین" یونا منتظر چی هستی بیا دیگه"
بدون نگاه بهش دوتا پله روهم امدم و از جلوش رد شدم و وارد حیاط بزرگ عمارت شدم
نزدیک ماشین شدم و کنار در ایستادم تا درارو باز کنه فقل درارو زد و در راننده رو باز کرد
بعد از زده شدن در خواستم بشینم که دوباره صداشو شنیدم
جیمین" بیا جلو هانا امروز نیست "
برعکس میل خودم در و بستم و در جلو رو باز کردم و نشستم
حدودا چند دقیقه ای گذشته بود این سکوت معذبم میکرد اما بهتر بود تا با جیمین حرف بزنم و مثل بی جنبه ها تپش قلب بگیرم متاسفانه انگار اون لعنتی ذهنمو میخونه
جیمین "اتفاقی افتاده؟ "
همینطور که به جلوم خیره بودم گفتم "ببخشید؟"
جیمین "بیخیال خوب میدونی چی میگم اون دختر شر و شلوغ حالا شده مظلوم آروم"
راست بود اما فقط جلوی اون اینطور آروم ساکت و بی اراده بودم اما حالا چی باید میگفتم میگفتم چون عاشقت شدم نمیتونم نگاهت کنم اینطوری رامت شدم
سرمو انداختم پایین و گفتم "نه هنوز همینجوریم"
که با پوزخندی گفت" واقعا؟ "
همینطور که سرمو تکون میدادم اوهومی گفتم و به دستام خیره شدم
که باز صداش و شنیدمو حرفش ضربانمو از جا کند
جیمین "پس بهم نگاه کن"
نمیتونستم من با هر بار دیدنش میمیرم و زنده میشم حالا...
با رسیدن به چراغ قرمز ماشین از حرکت ایستاد که به نفع جیمین شد بهم نگاه کرد و با تحکم گفت
جیمین"یونا گفتم بهم نگاه کن"
با ندیدن واکنشی از من دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو چرخوند که دوباره تو سیاه چال چشماش غرق شدم اما با کاری کرد چشمام از حدقه زد بیرون اون احساس داغی....
۴۳.۰k
۰۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.