(ناخواسته )پارت 10
(ناخواسته )پارت 10
دوباره تاریکی مطلق،گوشام نمیتونست صدای رو بشنوه درست همون چیزی که آرزو کرده بودم،با اینکه میدونستم قراره بیدار بشم.
و دوباره همون صحنه رو ببينم ولی بازهم از دنیا جدیدی که دعوتم کرده بود لذت بُردم.
خندیدم و گریه کردم،قهقهه زدم،و زار زار به حالم گریه کردم،چطور میتونستم تحملش کنم،اصلا چطور در نبود خودش بخوام به این رابطه ادامه بدم،اینِ که داشت ازم تغذیه میکرد و بزرگ میشد،از اون بود،چطور میتونستم نگهدارمش،باباش منو دور بیاندازه ولی من بخوام بچهش رو بزرگ کنم.
کاری از دستم برنمیومد،تو مسیر قرار گرفته بودم که اگه جلو میرفتم،نمیدونستم چی میشه و اگه به عقب برمیگشتم،بازهم نمیدونستم چی میشه..!
___________________*_*
تکیه داده بودم به تخت و کف اتاق سردم نشسته بودم،الانم نتونسته بودم تصمیم بگیرم،چیکار میکردم،هیچی..هیچی نمیتونستم،سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم،و فقط فقط اشک میرختم،مگه کاری دیگهی میتونستم من زورم فقط به خودم میرسید،فقط میتونستم خودم رو نابود کنم.
نوتیف که واسم اومد حواسم رو پرت کرد و از دنیای تنهایم که غرقش شده بودم،بیرونم آورد.
با دیدن نوتیف که از لایو جونگکوک بود،خواستم بدون اینکه دیده باشمش،گوشیم رو خاموش کنم،ولی نه..!
باید میدیم که چقدر خوشحاله از اینکه اشغالی رو از زندگیش پرت کرده،عروسک که فقط واسه چندروز براش جذاب بود.
روشن کردم،و وارد لایو شدم،اولین چیزی که دیدم،خندیدش بود،داشت واسش خوش میگذشت،حتی بدون اینکه بدونه قلب یکیو شکونده،اصلا واسش مهم بودم،اون همه علاقه کجا رفت....
لبخند غمگینِ زدم،و بیشتر محوش شدم،الانم دوسش داشتم،نمیتونستم انکار کنم،که قلبم چجوری واسش میتپه،اون باهام چیکار کرد ولی من الانم عاشقانه چشماش رو میپرستیدم.
چشمام کامنتهای که آرمیها میذاشت،رو دنبال میکرد،ولی چیزی عجیبی دیدم،"کوکی،اون دختری که باهاش به رودخانه هان اومده بودی کیه؟"
اون مارو دیده بود،چطور ممکنه!
ولی جواب جونگکوک با بیخیالی جواب داد،که با کسی نرفته رودخانه هان
دوباره اشک تو چشمام جمع شد،اون بیخیالم شده بود،جوری رفتار میکرد که هیچوقت ما همو ندیده بودیم.
دلم طاقت نیاورد و دستم به سمت گوشیم رفت،بدون اینکه بدونم چی مینویسم،کامنت رو ارسال کردم.و بعد متوجه شدم،"جونگکوک،دل شکستن چهحالی داره،فکر میکنم با کمشدن یه عوضی از زندگیت خوشحالی."
غلط املایی بود معذرت 💫💜
دوباره تاریکی مطلق،گوشام نمیتونست صدای رو بشنوه درست همون چیزی که آرزو کرده بودم،با اینکه میدونستم قراره بیدار بشم.
و دوباره همون صحنه رو ببينم ولی بازهم از دنیا جدیدی که دعوتم کرده بود لذت بُردم.
خندیدم و گریه کردم،قهقهه زدم،و زار زار به حالم گریه کردم،چطور میتونستم تحملش کنم،اصلا چطور در نبود خودش بخوام به این رابطه ادامه بدم،اینِ که داشت ازم تغذیه میکرد و بزرگ میشد،از اون بود،چطور میتونستم نگهدارمش،باباش منو دور بیاندازه ولی من بخوام بچهش رو بزرگ کنم.
کاری از دستم برنمیومد،تو مسیر قرار گرفته بودم که اگه جلو میرفتم،نمیدونستم چی میشه و اگه به عقب برمیگشتم،بازهم نمیدونستم چی میشه..!
___________________*_*
تکیه داده بودم به تخت و کف اتاق سردم نشسته بودم،الانم نتونسته بودم تصمیم بگیرم،چیکار میکردم،هیچی..هیچی نمیتونستم،سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم،و فقط فقط اشک میرختم،مگه کاری دیگهی میتونستم من زورم فقط به خودم میرسید،فقط میتونستم خودم رو نابود کنم.
نوتیف که واسم اومد حواسم رو پرت کرد و از دنیای تنهایم که غرقش شده بودم،بیرونم آورد.
با دیدن نوتیف که از لایو جونگکوک بود،خواستم بدون اینکه دیده باشمش،گوشیم رو خاموش کنم،ولی نه..!
باید میدیم که چقدر خوشحاله از اینکه اشغالی رو از زندگیش پرت کرده،عروسک که فقط واسه چندروز براش جذاب بود.
روشن کردم،و وارد لایو شدم،اولین چیزی که دیدم،خندیدش بود،داشت واسش خوش میگذشت،حتی بدون اینکه بدونه قلب یکیو شکونده،اصلا واسش مهم بودم،اون همه علاقه کجا رفت....
لبخند غمگینِ زدم،و بیشتر محوش شدم،الانم دوسش داشتم،نمیتونستم انکار کنم،که قلبم چجوری واسش میتپه،اون باهام چیکار کرد ولی من الانم عاشقانه چشماش رو میپرستیدم.
چشمام کامنتهای که آرمیها میذاشت،رو دنبال میکرد،ولی چیزی عجیبی دیدم،"کوکی،اون دختری که باهاش به رودخانه هان اومده بودی کیه؟"
اون مارو دیده بود،چطور ممکنه!
ولی جواب جونگکوک با بیخیالی جواب داد،که با کسی نرفته رودخانه هان
دوباره اشک تو چشمام جمع شد،اون بیخیالم شده بود،جوری رفتار میکرد که هیچوقت ما همو ندیده بودیم.
دلم طاقت نیاورد و دستم به سمت گوشیم رفت،بدون اینکه بدونم چی مینویسم،کامنت رو ارسال کردم.و بعد متوجه شدم،"جونگکوک،دل شکستن چهحالی داره،فکر میکنم با کمشدن یه عوضی از زندگیت خوشحالی."
غلط املایی بود معذرت 💫💜
۲.۲k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.