پارت ۲۴
ات ویو:
صبح با خوردن نور خورشید به چشام آروم آروم پلکامو باز کردم به اطرافم نگاه کردم بر خلاف تصورش لباسام مرتب بود و منو برده بود حموم ولی دلم درد میکرد اییی حق نداشت اونجوری منو تنبیه کنه باهاش قهرم صدای اب میومد فهمیدم رفته حموم منم رفتم زیر پتو و خودمو مثلا زدم به خواب که فهمیدم در حموم بار شد و اومد بیرون...
از زبان کوک:
هه ببینم تا کی میخوای زیر پتو بمونی خانم کوچولو با حوله ای دور کمرم بود رفتم و نشستم رو تخت و همونجوری بغلش کردم که جیغش رفت هوا گفتم»چته دختر گوشم کر شد(خنده)
گفت»ولم کن جونکوک درد دارم
گفتم»نمیکنم
گفت»میگم ولم کن بیشعور دیشب زدی دارم کردی
یهو با اخمی که بین آبروم بود پتو رو از سرش کنار زدم و گفتم»به کی گفتی بیشعور
گفت»به جز تو کسی اینجاس
گفتم»پس ینی با من بودی
مث اینکه از چشای عصبیم ترسیده بود و خواست از زیرش در بره گفت»اییی جونگوک دلم درد میکنه ولم کن
گفتم»بار اخرته اینجوری یا ددیت حرف میزنیااا دیشب بست نبوده هااا همو آدم نشدی
گفت»باشه ببخشید فقط پاشو از روم
بعد از روش پاشدم و اونم خواست از تخت بیاد پایین ولی هنوز یه بدنم برنداشته افتاد گفتم»چیشذی
کمکش کردم نشست رو تخت و گفت»نمیتونم راه برم واییی
از زیر پاهاش گرفتم و بردمش پایین میز صبحونه آماده بود نشوندمش رو صندلی کناریم و براش لقمه گرفت...
بعد از خوردن صبحانه بلند شدیم و رفتیم تو سالن دستاشو بین صورتم قاب کرد و پیشونیمو بوسید و با لبخند مهربونی گفت»بیب من دارم میرم
گفتم»میری شرکت
گفت»اره
گفتم»جونکوک منم میخوام بیام لطفااااا
گفت»گفتم نه
گفتم»چرا تو بگو چرا
گفت»چون دوست ندارم دیگه کار کنی
گفتم»ولی من دوست دارم
گفت»ات اینقدر رو مخ من راه نرو گفتم نه یعنی نه
گفتم»ایششش اصن چرا باید برای هر کاری که میکنم ازت اجازه بگیرم
گفت»چون من دوست پسرتم
گفتم»خودتم داری میگی دوس پسرمی شوهرم که نیستی اصن هر کاری بخوام میکنم به تو هم مربوط نیس
برگشتم که برم بالا که از پست دستمو کشید و افتادم تو بغلش همونطور تو بغلش بودم دم گوشم لب زد»بدون اجازه من کاری انجام بده تا اون موقع عواقبشم ببینی هنوز آدم نشدی نه دیشب بس نبود من شوهرت نیستم ولی قراره به زودی بشم الآنم مث یه گرل خوب میشینی تو خونه بفهمم از خونه زدی بیرون زندت نمیزارم فهمیدی
چیزی نگفتم از ترس که داد زد»فهمیدی ؟!
اروم گفتم»ف....فهمیدم
گفت»هوم آفرین
بعد منو برگردوند و لبامو سطحی بوسید و رفت منم با همون پام که لنگ میزدم از پله های عمارت رفتم بالا و رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت و یه لیوان آب خوردم خیلی ترسیده بودم ازش ایششش پسره روانی واقعا نمیدونم چجوری باید این بد اخلاقو تحمل کنم تقویمو نگاه کردم میخواستم ببینم کی پریود میشم که اععع وایسا ببینم من امروز تولدمه هوووو پارتی پارتی یاااا(😂) ولی جونکوک خر(حالا چشم جونکوک دور میبینی هر گویی دلت میخواد میخوری اره) که رفت شرکت منم گفت جرعت نداری از خونه بری بیرون پس حالا من چیکار کنم چجوری بهش بفهمونم امروز تولدمه اهااااا یه کاری میکنم به سوجین زنگ میزنم و میگم که به جونکوک بگه امروز تولدمه ببینم جونکوک چیکار میکنه هه شماره سوجین رو گرفتم بعد چند بوق جواب داد»سلام چطوری ات
گفتم»سلام مرسی تو خوبی
گفت»ممنون چرا نمیای شرکت
گفتم»رئیست اجازه نمیده
گفت»بلاخره تو تونستی دل این رئیس بد اخلاق دل سنگ ما رو ببری اره(خنده)
گفتم»بله پس چی تازه امروزم تولدمه
گفت»اع جدی میگی تولدت مبارک جونکوک میدونه
گفتم»نه خب برای همین بهت زنگ زدم
گفت»خب؟
گفتم»برو به جونکوک بگو که امروز تولدمه ببینم چیکار میکنه
گفت»اونوقت نمیگه تو از کجا میدونی
گفتم»نه بابا نمیگه
گفت»خیلی خب برم بگم پس بسپارش به من
گفتم»اره افرین برو ببینم چیکار میکنی خدافظ
گفت»بوس بهت خدافظ
بعد گوشی رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت با نیشم که تا بنا گوش باز بود و منتظر زنگ جونکوک موندم و به سقف نگاه میکردم
صبح با خوردن نور خورشید به چشام آروم آروم پلکامو باز کردم به اطرافم نگاه کردم بر خلاف تصورش لباسام مرتب بود و منو برده بود حموم ولی دلم درد میکرد اییی حق نداشت اونجوری منو تنبیه کنه باهاش قهرم صدای اب میومد فهمیدم رفته حموم منم رفتم زیر پتو و خودمو مثلا زدم به خواب که فهمیدم در حموم بار شد و اومد بیرون...
از زبان کوک:
هه ببینم تا کی میخوای زیر پتو بمونی خانم کوچولو با حوله ای دور کمرم بود رفتم و نشستم رو تخت و همونجوری بغلش کردم که جیغش رفت هوا گفتم»چته دختر گوشم کر شد(خنده)
گفت»ولم کن جونکوک درد دارم
گفتم»نمیکنم
گفت»میگم ولم کن بیشعور دیشب زدی دارم کردی
یهو با اخمی که بین آبروم بود پتو رو از سرش کنار زدم و گفتم»به کی گفتی بیشعور
گفت»به جز تو کسی اینجاس
گفتم»پس ینی با من بودی
مث اینکه از چشای عصبیم ترسیده بود و خواست از زیرش در بره گفت»اییی جونگوک دلم درد میکنه ولم کن
گفتم»بار اخرته اینجوری یا ددیت حرف میزنیااا دیشب بست نبوده هااا همو آدم نشدی
گفت»باشه ببخشید فقط پاشو از روم
بعد از روش پاشدم و اونم خواست از تخت بیاد پایین ولی هنوز یه بدنم برنداشته افتاد گفتم»چیشذی
کمکش کردم نشست رو تخت و گفت»نمیتونم راه برم واییی
از زیر پاهاش گرفتم و بردمش پایین میز صبحونه آماده بود نشوندمش رو صندلی کناریم و براش لقمه گرفت...
بعد از خوردن صبحانه بلند شدیم و رفتیم تو سالن دستاشو بین صورتم قاب کرد و پیشونیمو بوسید و با لبخند مهربونی گفت»بیب من دارم میرم
گفتم»میری شرکت
گفت»اره
گفتم»جونکوک منم میخوام بیام لطفااااا
گفت»گفتم نه
گفتم»چرا تو بگو چرا
گفت»چون دوست ندارم دیگه کار کنی
گفتم»ولی من دوست دارم
گفت»ات اینقدر رو مخ من راه نرو گفتم نه یعنی نه
گفتم»ایششش اصن چرا باید برای هر کاری که میکنم ازت اجازه بگیرم
گفت»چون من دوست پسرتم
گفتم»خودتم داری میگی دوس پسرمی شوهرم که نیستی اصن هر کاری بخوام میکنم به تو هم مربوط نیس
برگشتم که برم بالا که از پست دستمو کشید و افتادم تو بغلش همونطور تو بغلش بودم دم گوشم لب زد»بدون اجازه من کاری انجام بده تا اون موقع عواقبشم ببینی هنوز آدم نشدی نه دیشب بس نبود من شوهرت نیستم ولی قراره به زودی بشم الآنم مث یه گرل خوب میشینی تو خونه بفهمم از خونه زدی بیرون زندت نمیزارم فهمیدی
چیزی نگفتم از ترس که داد زد»فهمیدی ؟!
اروم گفتم»ف....فهمیدم
گفت»هوم آفرین
بعد منو برگردوند و لبامو سطحی بوسید و رفت منم با همون پام که لنگ میزدم از پله های عمارت رفتم بالا و رفتم تو اتاق و نشستم رو تخت و یه لیوان آب خوردم خیلی ترسیده بودم ازش ایششش پسره روانی واقعا نمیدونم چجوری باید این بد اخلاقو تحمل کنم تقویمو نگاه کردم میخواستم ببینم کی پریود میشم که اععع وایسا ببینم من امروز تولدمه هوووو پارتی پارتی یاااا(😂) ولی جونکوک خر(حالا چشم جونکوک دور میبینی هر گویی دلت میخواد میخوری اره) که رفت شرکت منم گفت جرعت نداری از خونه بری بیرون پس حالا من چیکار کنم چجوری بهش بفهمونم امروز تولدمه اهااااا یه کاری میکنم به سوجین زنگ میزنم و میگم که به جونکوک بگه امروز تولدمه ببینم جونکوک چیکار میکنه هه شماره سوجین رو گرفتم بعد چند بوق جواب داد»سلام چطوری ات
گفتم»سلام مرسی تو خوبی
گفت»ممنون چرا نمیای شرکت
گفتم»رئیست اجازه نمیده
گفت»بلاخره تو تونستی دل این رئیس بد اخلاق دل سنگ ما رو ببری اره(خنده)
گفتم»بله پس چی تازه امروزم تولدمه
گفت»اع جدی میگی تولدت مبارک جونکوک میدونه
گفتم»نه خب برای همین بهت زنگ زدم
گفت»خب؟
گفتم»برو به جونکوک بگو که امروز تولدمه ببینم چیکار میکنه
گفت»اونوقت نمیگه تو از کجا میدونی
گفتم»نه بابا نمیگه
گفت»خیلی خب برم بگم پس بسپارش به من
گفتم»اره افرین برو ببینم چیکار میکنی خدافظ
گفت»بوس بهت خدافظ
بعد گوشی رو قطع کردم و دراز کشیدم رو تخت با نیشم که تا بنا گوش باز بود و منتظر زنگ جونکوک موندم و به سقف نگاه میکردم
۳۹.۸k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.