«عشق حقیقی»part14
از دید ا/ت
تا خواستم چیزی بگم محکم لباشو کوبید به لبام
نمیدونم چرا قلبم داره تند تند میزنه
ولی من غرورم رو کنار نزاشتم و همکاری نکردم
میخواستم پسش بزنم ولی نمیتونستم
ازم جدا شد و گفت:چیشد نکنه نمیتونی پسم بزنی پرنسس
با این حرفش عصبی شدم و هلش دادم
ا/ت:مگه تو کی هستی که نتونستم پست بزنم؟هاا؟
کوک:صاحب این اتاقی که نصفه شب واردش میشی و صاحب عطری که داشتی بو میکردی و زدی شکستی
با این حرفش سریع پایین رو نگاه کردم وایییی نه عطرش رو شکنوده بودم
ا/ت:وووایی وایی خیلی ببخشید کوک قول میدم برات بخرم کوک قول میدم
با این حرفم دیدم داره میخنده
کوک:تو الان چی گفتی😁😆؟
ا/ت:چی گفتم مگه؟
کوک:بهم گفتییی کوککک بالاخرهههههه
ا/ت:تو واقعا دیونه هستی اگه قراره هروز این طوری بخندی و اخم نکنی حتما کوک میگم بهت
کوک:اهم،خب حالا چرا اومده بودی اتاقم؟؟
ا/ت:امم ام چیزه چیز اممم من من
کوک:نکنه میخواستی یکم شیطونی کنیم باهم هااا؟؟؟😈
ا/ت:اه نه من مم من
کوک:بگو دیگه اه
ا/ت:من از رعد و برق میترسممم کوککک
کوک:هههه«مثلا میخنده» پرنسس مغرور نترس بودی تو چیشد
ا/ت:(سرش رو پایی میگره)
کوک:باشه حالا ناراحت نشو خب از من چی میخوای؟
ا/ت:میشه اینجا بخوابم؟🥺
کوک:اره حتما
ا/ت:اخه ولی من میخوام با تو بخوام از اون لحاظ نه ها
کوک:باشه فهمیدم
باورم نمیشه کوک قبول کرد و باهم خوابیدیم
که من نصف شب از خواب بیدار شدم صدای باریدن بارون میومد
که یهو رعد برق زد و محکم کوک رو بغل کردم
تا خواستم چیزی بگم محکم لباشو کوبید به لبام
نمیدونم چرا قلبم داره تند تند میزنه
ولی من غرورم رو کنار نزاشتم و همکاری نکردم
میخواستم پسش بزنم ولی نمیتونستم
ازم جدا شد و گفت:چیشد نکنه نمیتونی پسم بزنی پرنسس
با این حرفش عصبی شدم و هلش دادم
ا/ت:مگه تو کی هستی که نتونستم پست بزنم؟هاا؟
کوک:صاحب این اتاقی که نصفه شب واردش میشی و صاحب عطری که داشتی بو میکردی و زدی شکستی
با این حرفش سریع پایین رو نگاه کردم وایییی نه عطرش رو شکنوده بودم
ا/ت:وووایی وایی خیلی ببخشید کوک قول میدم برات بخرم کوک قول میدم
با این حرفم دیدم داره میخنده
کوک:تو الان چی گفتی😁😆؟
ا/ت:چی گفتم مگه؟
کوک:بهم گفتییی کوککک بالاخرهههههه
ا/ت:تو واقعا دیونه هستی اگه قراره هروز این طوری بخندی و اخم نکنی حتما کوک میگم بهت
کوک:اهم،خب حالا چرا اومده بودی اتاقم؟؟
ا/ت:امم ام چیزه چیز اممم من من
کوک:نکنه میخواستی یکم شیطونی کنیم باهم هااا؟؟؟😈
ا/ت:اه نه من مم من
کوک:بگو دیگه اه
ا/ت:من از رعد و برق میترسممم کوککک
کوک:هههه«مثلا میخنده» پرنسس مغرور نترس بودی تو چیشد
ا/ت:(سرش رو پایی میگره)
کوک:باشه حالا ناراحت نشو خب از من چی میخوای؟
ا/ت:میشه اینجا بخوابم؟🥺
کوک:اره حتما
ا/ت:اخه ولی من میخوام با تو بخوام از اون لحاظ نه ها
کوک:باشه فهمیدم
باورم نمیشه کوک قبول کرد و باهم خوابیدیم
که من نصف شب از خواب بیدار شدم صدای باریدن بارون میومد
که یهو رعد برق زد و محکم کوک رو بغل کردم
۴.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲