WINNER 6
به چشمای دختر که بخاطر اشک مثل الماس میدرخشیدند نگاه کرد
+چرا بابا باهامون اونجوری رفتار میکرد .. چرا اون بلا رو سر مامان آورد
=سوآ باز شروع نکن .. اسم بابا رو اون حیوون نذار ..
واسه همینه که نمیخوام حتی فامیلیش برای ما باشه! کسی به اسم کیم سوآ وجود نداره .. تو جئون سوآیی دختر جئون یونا! الانم بس کن ... باشه؟
ولی حرفای جونگکوک فقط باعث ریختن اشکای دختر شد
=سوآ ..
شنیدن اسمش از جونگکوک کافی بود تا تقریبا داد بزنه :
+بس کن!
این رو گفت و تو مسیر مخالف جونگکوک دوید بازم خاطرات بچگیش بهش حمله کرده بودن .. حالش بد بود و داشت میلرزید مقصدش اتاقش بود .. تا بازم از اون قرصا استفاده کنه بلکه آرومش کنند ، به جلو نگاه نمیکرد که با کسی برخورد کرد و افتاد زمین که حلقه شدن دستاش دور کمرش مانع شد
بالا رو نگاه کرد و مینهو رو دید که نگران بهش زل زده
-حالت خوبه؟
بلند شد و خودشو جمع و جور کرد .. داشت گریه میکرد و دلش نمیخواست کسی به صورتش نگاه کنه .. چتریاش جلوی صورتشو گرفته بودن سرشو پایین انداخت و خواست از کنار مینهو رد شه که بازوشو محکم گرفت
با صدای ضعیفی لب زد
+مینهو .. لط..لطفا ... الان نه ..
این رو گفت و یبار دیگه نزدیک بود بیفته .. یه حمله عصبی دیگه .. هر بار به اون ماجرا فکر میکرد کابوساش به یادش میومدن و همین اتفاق میفتاد
پسر بازوهاشو دورش حلقه کرد تا دوباره مانع افتادنش بشه
+سوآ حالت خوب نیست
ولی قبل از اینکه بخواد بازم مقاومت کنه تو بغل مینهو بیهوش شده بود
براید استایل بغلش کرد و سمت اتاق سوآ راه افتاد
---
جونگکوک به اتاقش برگشته بود
به گردنبندی که برای تولد سوآ خریده بود زل زد و قطره اشک سمجی از گوشه چشمش افتاد ..
سعی کرد خودشو حمع و جور کنه .. این اتفاقات کی تموم میشد ... شاید اگه انتقام مادرشو رو میگرفت حالش بهتر میشد؟ ولی اون حتی نمیدونست هیون وو کجاست .. ۱۸ ساله که هیچ خبری ازش نیست .. شاید تا الان مرده .. و شاید داره یجای دیگه کثافت کاری میکنه ..
میخواست بره و با سوآ حرف بزنه ..ولی در نظرش حرفاش فقط سوآ رو اذیت میکردن .. هربار درمورد این موضوع حرف میزد دختر با گریه از اونجا دور میشد .. ولی جونگکوک اصلا میدونست بعدش یه حمله عصبی دیگه و کلی قرص آرامبخش در انتظار سوآ هستن؟
---
با نگرانی به صورت دختر نگاه میکرد
حتی توی خواب هم ناآروم بود .. آخرین بار که اون رو موقع خواب آروم دیده بود کی بود؟ شاید وقتی بچه بودن .. قبل از اون اتفاق .. درست قبل از اینکه سوآ قضیه رو بفهمه
پیشونی دختر خیس از عرق سرد بود .. داشت کابوس میدید؟ ولی چرا بیدار نمیشد ... یا شایدم زندگیش کابوس واقعی بود ..
مینهو برای آخرین بار جسم دختر رو آروم تکون داد بلکه بیدار بشه و از هر چیزی که داره میبینه نجات پیدا کنه ..
و خب موثر هم بود ، سوآ از جاش پرید و روی تخت نشست ، نفس نفس میزد و دستشو روی قلبش گذاشته بود
ولی همین که توی بغل کسی کشیده شد دوباره بغض سراغش اومد ..
پسر موهاش رو نوازش کرد و اجازه داد توی بغلش آروم شه .. بعد از چند دقیقه صدای ضعیف سوآ رو شنید
+قرص ..
-قرص؟
+از توی کشور بالایی ، دو.. دوتا بسته قرص بهم بده ..
مینهو با تعجب کشو رو باز کرد .. دقیقا دوتا بسته قرص اونجا بود ، برشون داشت ولی قبل از اینکه سوآ بتونه قرص رو بگیره دستشو عقب کشید و با دقت به اسم قرص نگاه میکرد ..
+یاا بدش به من ، الان ... الان واقعا لازمش دارم ..
-این چیه ..
با نگرانی بهش نگاه میکرد
-چرا آرامبخش با این دوز بالا ؟.. داری چیکار میکنی سوآ؟
+مینهو الان اصلا وقتش نیست .. بدش به من
-الان دقیقا وقتشه .. چند وقته داری اینارو میخوری؟
+بس کن دیگه! به اندازه کافی همه چیز سخت هست و شما .. شما فـ..فقط سخت ترش میکنین
عصبی شده بود و داشت داد میزد ، بازم شروع به لرزیدن کرده بود و اختیار اشکاشو نداشت ..
مینهو بسته قرص رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و جسم دخترو به آغوش کشید با اینکه سوآ داشت مقاومت میکرد ولی نمیتونست خودشو از حصار بازوهای مرد آزاد کنه .. پس بیخیال شد و فقط به اشکاش اجازه ریختن داد
پسر سرش رو به سینه خودش چسبوند ، آروم موهاش رو نوازش میکرد و آوازی زیر لب زمزمه میکرد ..
هق هق کردن دختر آروم شد که مینهو شروع به حرف زدن کرد
-سوآ من نگرانتم ..
+ولی ..
-هیشش ، گوش بده ..
دستاش رو قاب صورت سوآ کرد و به چشماش نگاه کرد
-خوب میدونم چرا این بلاها سرت میاد و چه کابوسایی میبینی .. ولی ازت خواهش میکنم مراقب خودت باش .. اون قرصا فقط برای چندساعت آرومت میکنن . قول میدم هر وقت حالت بد بود خودم آرومت کنم .. باشه؟
این رو گفت و بوسه ای روی گونه ی دختر گذاشت
+چرا بابا باهامون اونجوری رفتار میکرد .. چرا اون بلا رو سر مامان آورد
=سوآ باز شروع نکن .. اسم بابا رو اون حیوون نذار ..
واسه همینه که نمیخوام حتی فامیلیش برای ما باشه! کسی به اسم کیم سوآ وجود نداره .. تو جئون سوآیی دختر جئون یونا! الانم بس کن ... باشه؟
ولی حرفای جونگکوک فقط باعث ریختن اشکای دختر شد
=سوآ ..
شنیدن اسمش از جونگکوک کافی بود تا تقریبا داد بزنه :
+بس کن!
این رو گفت و تو مسیر مخالف جونگکوک دوید بازم خاطرات بچگیش بهش حمله کرده بودن .. حالش بد بود و داشت میلرزید مقصدش اتاقش بود .. تا بازم از اون قرصا استفاده کنه بلکه آرومش کنند ، به جلو نگاه نمیکرد که با کسی برخورد کرد و افتاد زمین که حلقه شدن دستاش دور کمرش مانع شد
بالا رو نگاه کرد و مینهو رو دید که نگران بهش زل زده
-حالت خوبه؟
بلند شد و خودشو جمع و جور کرد .. داشت گریه میکرد و دلش نمیخواست کسی به صورتش نگاه کنه .. چتریاش جلوی صورتشو گرفته بودن سرشو پایین انداخت و خواست از کنار مینهو رد شه که بازوشو محکم گرفت
با صدای ضعیفی لب زد
+مینهو .. لط..لطفا ... الان نه ..
این رو گفت و یبار دیگه نزدیک بود بیفته .. یه حمله عصبی دیگه .. هر بار به اون ماجرا فکر میکرد کابوساش به یادش میومدن و همین اتفاق میفتاد
پسر بازوهاشو دورش حلقه کرد تا دوباره مانع افتادنش بشه
+سوآ حالت خوب نیست
ولی قبل از اینکه بخواد بازم مقاومت کنه تو بغل مینهو بیهوش شده بود
براید استایل بغلش کرد و سمت اتاق سوآ راه افتاد
---
جونگکوک به اتاقش برگشته بود
به گردنبندی که برای تولد سوآ خریده بود زل زد و قطره اشک سمجی از گوشه چشمش افتاد ..
سعی کرد خودشو حمع و جور کنه .. این اتفاقات کی تموم میشد ... شاید اگه انتقام مادرشو رو میگرفت حالش بهتر میشد؟ ولی اون حتی نمیدونست هیون وو کجاست .. ۱۸ ساله که هیچ خبری ازش نیست .. شاید تا الان مرده .. و شاید داره یجای دیگه کثافت کاری میکنه ..
میخواست بره و با سوآ حرف بزنه ..ولی در نظرش حرفاش فقط سوآ رو اذیت میکردن .. هربار درمورد این موضوع حرف میزد دختر با گریه از اونجا دور میشد .. ولی جونگکوک اصلا میدونست بعدش یه حمله عصبی دیگه و کلی قرص آرامبخش در انتظار سوآ هستن؟
---
با نگرانی به صورت دختر نگاه میکرد
حتی توی خواب هم ناآروم بود .. آخرین بار که اون رو موقع خواب آروم دیده بود کی بود؟ شاید وقتی بچه بودن .. قبل از اون اتفاق .. درست قبل از اینکه سوآ قضیه رو بفهمه
پیشونی دختر خیس از عرق سرد بود .. داشت کابوس میدید؟ ولی چرا بیدار نمیشد ... یا شایدم زندگیش کابوس واقعی بود ..
مینهو برای آخرین بار جسم دختر رو آروم تکون داد بلکه بیدار بشه و از هر چیزی که داره میبینه نجات پیدا کنه ..
و خب موثر هم بود ، سوآ از جاش پرید و روی تخت نشست ، نفس نفس میزد و دستشو روی قلبش گذاشته بود
ولی همین که توی بغل کسی کشیده شد دوباره بغض سراغش اومد ..
پسر موهاش رو نوازش کرد و اجازه داد توی بغلش آروم شه .. بعد از چند دقیقه صدای ضعیف سوآ رو شنید
+قرص ..
-قرص؟
+از توی کشور بالایی ، دو.. دوتا بسته قرص بهم بده ..
مینهو با تعجب کشو رو باز کرد .. دقیقا دوتا بسته قرص اونجا بود ، برشون داشت ولی قبل از اینکه سوآ بتونه قرص رو بگیره دستشو عقب کشید و با دقت به اسم قرص نگاه میکرد ..
+یاا بدش به من ، الان ... الان واقعا لازمش دارم ..
-این چیه ..
با نگرانی بهش نگاه میکرد
-چرا آرامبخش با این دوز بالا ؟.. داری چیکار میکنی سوآ؟
+مینهو الان اصلا وقتش نیست .. بدش به من
-الان دقیقا وقتشه .. چند وقته داری اینارو میخوری؟
+بس کن دیگه! به اندازه کافی همه چیز سخت هست و شما .. شما فـ..فقط سخت ترش میکنین
عصبی شده بود و داشت داد میزد ، بازم شروع به لرزیدن کرده بود و اختیار اشکاشو نداشت ..
مینهو بسته قرص رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و جسم دخترو به آغوش کشید با اینکه سوآ داشت مقاومت میکرد ولی نمیتونست خودشو از حصار بازوهای مرد آزاد کنه .. پس بیخیال شد و فقط به اشکاش اجازه ریختن داد
پسر سرش رو به سینه خودش چسبوند ، آروم موهاش رو نوازش میکرد و آوازی زیر لب زمزمه میکرد ..
هق هق کردن دختر آروم شد که مینهو شروع به حرف زدن کرد
-سوآ من نگرانتم ..
+ولی ..
-هیشش ، گوش بده ..
دستاش رو قاب صورت سوآ کرد و به چشماش نگاه کرد
-خوب میدونم چرا این بلاها سرت میاد و چه کابوسایی میبینی .. ولی ازت خواهش میکنم مراقب خودت باش .. اون قرصا فقط برای چندساعت آرومت میکنن . قول میدم هر وقت حالت بد بود خودم آرومت کنم .. باشه؟
این رو گفت و بوسه ای روی گونه ی دختر گذاشت
۶.۹k
۱۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.