pawn/پارت۱۴
از زبان نویسنده:
ا/ت از ترس همش به پشت سر نگاه میکرد... گفت: نمیدونم آقا... تو فقط سرعتتو زیاد کن... هرچقد بخوای بهت پول میدم
-داریم از شهر خارج میشیم خانوم... برام دردسر نشه
ا/ت: عیب نداره خارج شین... هرجا که یکم فاصله با ماشین پشت سر زیاد شد نگه دارین من میرم تو جنگل...
بعدش دست به جیبش برد و پول زیادی رو جلوی شیشه ماشین انداخت... راننده سرعتشو زیاد کرد...
از زبان تهیونگ:
هوا داشت تاریک میشد... یوجین گفت: اوپا... من میرم خونه تا شب نشده... بازم میام بهت سر میزنم
تهیونگ: باشه چاگیا... رسیدی زنگ بزن
یوجین: باشه...
یوجین رو بدرقه کردم... خودمم میخواستم کمی کنار ساحل قدم بزنم...
از زبان ا/ت:
سر یه پیچ تند رسیدیم... برای لحظاتی از دید اون ماشین خارج شدیم... به راننده گفتم سرعتشو کم کنه من پیاده بشم... اونطوری دیگه با اونم کاری نداشتن...
سرعتشو کم کرد... هنوز کاملا توقف نکرده بود که من سریع پیاده شدم و از جاده خارج شدم... رفتم تو جنگل و شروع به دویدن کردم...
از زبان نویسنده:
آدمای ناشناس بخاطر توقفی که تاکسی داشت تونستن از فرصت استفاده کنن و بهش برسن... راننده تاکسی فقط چند متر از جایی که ا/ت رو پیاده کرده بود دور شده بود... ماشین ناشناس جلوش پیچید و متوقفش کرد... پیاده شدن و راننده تاکسی رو هم پایین آوردن... رفتن خارج از جاده تا ماشینایی که رد میشن اونا رو نبینن... یکیشون اسلحه گذاشت روی سر راننده تاکسی و گفت: آهای مردک... مسافراتو کجا پیاده کردی؟
-فقط یه نفر بود... یه دختر
-چی؟ یه پسر بچه باهاش نبود؟
-نه آقا... پسر بچه کجا بود... فقط دختره بود یکم پایین تر پیادش کردم رفت تو جنگل...
-ای بخشکی شانس!... رکب خوردیم! اونم از یه دختر!
-بریم دختره رو پیدا کنیم حتما میدونه پسره کجاس
-این راننده تاکسیو بکشیمش؟
-نه...خواهش میکنم... نه... من خانواده دارم... باور کنید هیچکارم!
-ولش کن الان نمیتونیم یه جنازه بزاریم رو دست خودمون... دختره نمیتونه زیاد دور بشه... بریم دنبالش... توام برو پی کارت تا پشیمون نشدم...
از زبان ا/ت:
انقد ترسیده بودم که بی مقصد فقط میدویدم... چیزی تا تاریکی کامل هوا باقی نمونده بود... توی جنگل گم شده بودم... چون اصلا نمیدونستم از کدوم طرف باید برم... فقط میخواستم دور بشم... چند ثانیه ایستادم و نفسی تازه کردم... بعد مسیرمو تغییر دادم بلکه به جایی برسم... ولی جرئت راه رفتن نداشتم... فقط میدویدم...
خیلیم سرد بود... تمام صورتمم پوشونده بودم... ولی بازم فایده نداشت...
از زبان تهیونگ:
وقتی داشتم قدم میزدم از تو جنگل صدای گلوله شنیدم... تعجب کردم... هیچوقت اینجا پیش نیومده بود کسی شلیک کنه... کمی به سمت جنگل رفتم... بعد پشیمون شدم... بی حوصله تر از اونی بودم که پیگیر چنین چیزی باشم... برای همین برگشتم به سمت خونه... یه دفعه احساس کردم صدای پای کسی میاد... برگشتم پشت سرمو نگاه کردم... دیدم یه دختره که داره میدوه... داشت به طرف من میومد...همونجا ایستادم... دختره نزدیکم بود... گفت: لطفا کمک... بعد که چشمش به من افتاد باقی حرفشو خورد...
صورتشو پوشونده بود... احساس کردم ترسیده... گفتم: چه کمکی؟ چی میخواین؟...
ولی مستقیم به چشمم زل زده بود... تو چشمش اشک جمع شد... تعجب کردم! ....آخه چرا؟؟!!...
از زبان ا/ت:
خودش بود!!... تهیونگ بود!!!!... داشتم درست میدیدم؟؟!!.... یا از ترس زیاد متوهم شده بودم؟؟؟... زبونمو نمیچرخید چیزی بگم... اونم با تعجب بهم نگاه میکرد... فقط شالمو که دور صورتم پیچیده بودم پایین کشیدم... ابروهاشو به هم نزدیک کرد و تو صورتم دقیق شد... هنوز نشناخته بود... شایدم مثل من باورش نمیشد... ایندفعه اون سکوت کرد... به زحمت گفتم: دنبالمن... دارن میان...
یهو دستمو گرفت و به طرف خونه دویدیم... دیگه نا نداشتم... منو دنبال خودش میکشوند... جلوی در خونه منو نگه داشت و گفت: کیا دنبالتن؟...
با چشمای خیس و صدای لرزون گفتم نمیدونم کیا هستن... اسلحه دارن... منو از نزدیک ندیدن ولی با این لباسا میشناسن منو... صورتمو ندیدن...
از زبان تهیونگ:
بدون اینکه متوجه باشم داشتم اشک میریختم... چیزیو که میدیدم باور نمیکردم... ولی اون لحظه نمیشد حرف زد... باید اول نجاتش میدادم... اولویت جونش بود...
به زحمت گفتم: باشه... برو طبقه بالا از لباسای یوجین بپوش و سریع برگرد پیش من... ولی خودتو کنترل کن و ریلکس باش
ا/ت: باشه...
وقتی ا/ت رفت بالا... منم سعی کردم خودمو کنترل کنم... صورتمو پاک کردم... رفتم داخل خونه... یادمه آبا قبلا یه هفت تیر اینجا توی کشوی میزش گذاشته بود... برای شبایی که تنهایی میومد اینجا میگفت این محض احتیاط اینجا باشه خوبه... اونو گذاشتم پشت کمرم...
ا/ت از ترس همش به پشت سر نگاه میکرد... گفت: نمیدونم آقا... تو فقط سرعتتو زیاد کن... هرچقد بخوای بهت پول میدم
-داریم از شهر خارج میشیم خانوم... برام دردسر نشه
ا/ت: عیب نداره خارج شین... هرجا که یکم فاصله با ماشین پشت سر زیاد شد نگه دارین من میرم تو جنگل...
بعدش دست به جیبش برد و پول زیادی رو جلوی شیشه ماشین انداخت... راننده سرعتشو زیاد کرد...
از زبان تهیونگ:
هوا داشت تاریک میشد... یوجین گفت: اوپا... من میرم خونه تا شب نشده... بازم میام بهت سر میزنم
تهیونگ: باشه چاگیا... رسیدی زنگ بزن
یوجین: باشه...
یوجین رو بدرقه کردم... خودمم میخواستم کمی کنار ساحل قدم بزنم...
از زبان ا/ت:
سر یه پیچ تند رسیدیم... برای لحظاتی از دید اون ماشین خارج شدیم... به راننده گفتم سرعتشو کم کنه من پیاده بشم... اونطوری دیگه با اونم کاری نداشتن...
سرعتشو کم کرد... هنوز کاملا توقف نکرده بود که من سریع پیاده شدم و از جاده خارج شدم... رفتم تو جنگل و شروع به دویدن کردم...
از زبان نویسنده:
آدمای ناشناس بخاطر توقفی که تاکسی داشت تونستن از فرصت استفاده کنن و بهش برسن... راننده تاکسی فقط چند متر از جایی که ا/ت رو پیاده کرده بود دور شده بود... ماشین ناشناس جلوش پیچید و متوقفش کرد... پیاده شدن و راننده تاکسی رو هم پایین آوردن... رفتن خارج از جاده تا ماشینایی که رد میشن اونا رو نبینن... یکیشون اسلحه گذاشت روی سر راننده تاکسی و گفت: آهای مردک... مسافراتو کجا پیاده کردی؟
-فقط یه نفر بود... یه دختر
-چی؟ یه پسر بچه باهاش نبود؟
-نه آقا... پسر بچه کجا بود... فقط دختره بود یکم پایین تر پیادش کردم رفت تو جنگل...
-ای بخشکی شانس!... رکب خوردیم! اونم از یه دختر!
-بریم دختره رو پیدا کنیم حتما میدونه پسره کجاس
-این راننده تاکسیو بکشیمش؟
-نه...خواهش میکنم... نه... من خانواده دارم... باور کنید هیچکارم!
-ولش کن الان نمیتونیم یه جنازه بزاریم رو دست خودمون... دختره نمیتونه زیاد دور بشه... بریم دنبالش... توام برو پی کارت تا پشیمون نشدم...
از زبان ا/ت:
انقد ترسیده بودم که بی مقصد فقط میدویدم... چیزی تا تاریکی کامل هوا باقی نمونده بود... توی جنگل گم شده بودم... چون اصلا نمیدونستم از کدوم طرف باید برم... فقط میخواستم دور بشم... چند ثانیه ایستادم و نفسی تازه کردم... بعد مسیرمو تغییر دادم بلکه به جایی برسم... ولی جرئت راه رفتن نداشتم... فقط میدویدم...
خیلیم سرد بود... تمام صورتمم پوشونده بودم... ولی بازم فایده نداشت...
از زبان تهیونگ:
وقتی داشتم قدم میزدم از تو جنگل صدای گلوله شنیدم... تعجب کردم... هیچوقت اینجا پیش نیومده بود کسی شلیک کنه... کمی به سمت جنگل رفتم... بعد پشیمون شدم... بی حوصله تر از اونی بودم که پیگیر چنین چیزی باشم... برای همین برگشتم به سمت خونه... یه دفعه احساس کردم صدای پای کسی میاد... برگشتم پشت سرمو نگاه کردم... دیدم یه دختره که داره میدوه... داشت به طرف من میومد...همونجا ایستادم... دختره نزدیکم بود... گفت: لطفا کمک... بعد که چشمش به من افتاد باقی حرفشو خورد...
صورتشو پوشونده بود... احساس کردم ترسیده... گفتم: چه کمکی؟ چی میخواین؟...
ولی مستقیم به چشمم زل زده بود... تو چشمش اشک جمع شد... تعجب کردم! ....آخه چرا؟؟!!...
از زبان ا/ت:
خودش بود!!... تهیونگ بود!!!!... داشتم درست میدیدم؟؟!!.... یا از ترس زیاد متوهم شده بودم؟؟؟... زبونمو نمیچرخید چیزی بگم... اونم با تعجب بهم نگاه میکرد... فقط شالمو که دور صورتم پیچیده بودم پایین کشیدم... ابروهاشو به هم نزدیک کرد و تو صورتم دقیق شد... هنوز نشناخته بود... شایدم مثل من باورش نمیشد... ایندفعه اون سکوت کرد... به زحمت گفتم: دنبالمن... دارن میان...
یهو دستمو گرفت و به طرف خونه دویدیم... دیگه نا نداشتم... منو دنبال خودش میکشوند... جلوی در خونه منو نگه داشت و گفت: کیا دنبالتن؟...
با چشمای خیس و صدای لرزون گفتم نمیدونم کیا هستن... اسلحه دارن... منو از نزدیک ندیدن ولی با این لباسا میشناسن منو... صورتمو ندیدن...
از زبان تهیونگ:
بدون اینکه متوجه باشم داشتم اشک میریختم... چیزیو که میدیدم باور نمیکردم... ولی اون لحظه نمیشد حرف زد... باید اول نجاتش میدادم... اولویت جونش بود...
به زحمت گفتم: باشه... برو طبقه بالا از لباسای یوجین بپوش و سریع برگرد پیش من... ولی خودتو کنترل کن و ریلکس باش
ا/ت: باشه...
وقتی ا/ت رفت بالا... منم سعی کردم خودمو کنترل کنم... صورتمو پاک کردم... رفتم داخل خونه... یادمه آبا قبلا یه هفت تیر اینجا توی کشوی میزش گذاشته بود... برای شبایی که تنهایی میومد اینجا میگفت این محض احتیاط اینجا باشه خوبه... اونو گذاشتم پشت کمرم...
۲۰.۴k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.