خدمتکار عمارت ما
پارت:۸
ات داشت چایی میبرد که پاش گیر کرد به میز و چایی ریخت رو پیراهن لونا
لونا:جیغغغ
کوک:چی شددددد...؟
ات:مم..معزرت میخوام
کوک:چیکار میکنی دست و پاچلفتییی....؟
لونا:ن..نه ولش کن....گنا داره[نیشخند]
کوک:آح...گمشو برو تو اتاقت...!
ات:هقق...
=ات رفت ت. اتاقش و نشست و تا شب گریه کرد=
کوک ویو:
من فقط مجبورم نقش بازی کنم اونم فقط بخوازر پدرم وگرنه این هرزرو با دستای خودم میکشتمش....!
اح....ولی من لونا رو دوست ندارم...!۰
حالا چیکار کنم....؟
=و خلاصه خانواده لونا رفتند=
ات:اِم...جونگکوک...چیط ینی ارباب
کوکدبله[سرد]
ات:ام....میشه من فردا برم بیرون...؟
کوک:نه[سرد]
ات:چ...چ..چشم
کوک:هوم[سرد]
××گوشی کوک زنگ خورد و رفت بیرون××
جیمین ویو:
اون دختره ات خیلی خوشگله....و من دوسش دارم...نباید از دستش بدم...!اون دختر خوبیه...!و اوم......من...من میخوام امشب به فاکش بدم...اره....!
کوک ویو:
جکسون باهام تماس گرفت وفت که برم پیشش...
ات:آ..آجوما
اجوما:بله دخترم...؟
ات:آجوما....ترو خدا بزار من از این عمارت برم...!من...من جونگکوک رو دوس دارم ولی اون داره با لونا ازدواج میکنه....من طاقتشو ندارم...!
هق...هق
اجوما:گریه نکن...!متاسفم...!من نمتونم این کارو انجام. بدم ارباب به من اعتماد دارند و من نمیتونم از اعتماد ایشون سوءاستفاده کنم...!
ات:هق..هق
=ات رافت تو اتاقش=
جیمین ویو:الان ات رفته اتاقش...بهترن فرصتمه...!
=جیمین رفت سمت اتاق ات=
کوک ویو:
از اونجایی گه جیمین سابقه خوبی نداشت به نامجون گفتم حواست بهش باشه...چون من تا فردا شب برنمیگردم
نامجون ویو:
با جین درحال بازی بودیم..و کلا حواسم به جیمین نبود....
ات ویو:
تو اتاقم رو میزم بودم و. داشتم گریه میکردم...که یهو در اتاقم باز شد و جیمین اومد تو...
ات:ا...ارباب
جیمین:اوم..بیبی گرل...
ات:چ..چی
جیمین:امشب ددی میخواد به فاکت بده بیا اینجا
=ات سعی گرد فرار کنه که یهو جیمین......=
خمارررری.....
♡ببخشید رفقا....دیشب رو گوشیم خوابم برده بود برای همین نشد♡
ات داشت چایی میبرد که پاش گیر کرد به میز و چایی ریخت رو پیراهن لونا
لونا:جیغغغ
کوک:چی شددددد...؟
ات:مم..معزرت میخوام
کوک:چیکار میکنی دست و پاچلفتییی....؟
لونا:ن..نه ولش کن....گنا داره[نیشخند]
کوک:آح...گمشو برو تو اتاقت...!
ات:هقق...
=ات رفت ت. اتاقش و نشست و تا شب گریه کرد=
کوک ویو:
من فقط مجبورم نقش بازی کنم اونم فقط بخوازر پدرم وگرنه این هرزرو با دستای خودم میکشتمش....!
اح....ولی من لونا رو دوست ندارم...!۰
حالا چیکار کنم....؟
=و خلاصه خانواده لونا رفتند=
ات:اِم...جونگکوک...چیط ینی ارباب
کوکدبله[سرد]
ات:ام....میشه من فردا برم بیرون...؟
کوک:نه[سرد]
ات:چ...چ..چشم
کوک:هوم[سرد]
××گوشی کوک زنگ خورد و رفت بیرون××
جیمین ویو:
اون دختره ات خیلی خوشگله....و من دوسش دارم...نباید از دستش بدم...!اون دختر خوبیه...!و اوم......من...من میخوام امشب به فاکش بدم...اره....!
کوک ویو:
جکسون باهام تماس گرفت وفت که برم پیشش...
ات:آ..آجوما
اجوما:بله دخترم...؟
ات:آجوما....ترو خدا بزار من از این عمارت برم...!من...من جونگکوک رو دوس دارم ولی اون داره با لونا ازدواج میکنه....من طاقتشو ندارم...!
هق...هق
اجوما:گریه نکن...!متاسفم...!من نمتونم این کارو انجام. بدم ارباب به من اعتماد دارند و من نمیتونم از اعتماد ایشون سوءاستفاده کنم...!
ات:هق..هق
=ات رافت تو اتاقش=
جیمین ویو:الان ات رفته اتاقش...بهترن فرصتمه...!
=جیمین رفت سمت اتاق ات=
کوک ویو:
از اونجایی گه جیمین سابقه خوبی نداشت به نامجون گفتم حواست بهش باشه...چون من تا فردا شب برنمیگردم
نامجون ویو:
با جین درحال بازی بودیم..و کلا حواسم به جیمین نبود....
ات ویو:
تو اتاقم رو میزم بودم و. داشتم گریه میکردم...که یهو در اتاقم باز شد و جیمین اومد تو...
ات:ا...ارباب
جیمین:اوم..بیبی گرل...
ات:چ..چی
جیمین:امشب ددی میخواد به فاکت بده بیا اینجا
=ات سعی گرد فرار کنه که یهو جیمین......=
خمارررری.....
♡ببخشید رفقا....دیشب رو گوشیم خوابم برده بود برای همین نشد♡
۱۸.۱k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.