بالهای فرشته قسمت ۱۴:
خلاصه رفتم چانسا هم آوردمو رفتیم خونه زمان بسیار زود گذشت،شب شد بعد اینکه چانسا خوابید از اتاق بیرون رفتم و طبق معمول به حیاط رفتم و روی پله ها نشستم،با لبخند و شادی بسیار زیادی به ستارگان نگاه میکردم
گفتم:آسلی...اینجایی مگه نه؟فردا برای تو و چانسا یه خبر واقعا خوشحال کننده دارم فردا یه روز خاص و زیبا خواهد بود تا فردا شب خوش
رفتم داخل و به اتاقم رفتم و خوابیدم فردا از راه رسید چانسا رو مدرسه بردم و به رستوران رفتم با خوشحالی زیادی مشغول به کار شدم و انرژی داشتم
یکی از آشپز ها گفت:هیون جونگ معلومه امروز خیلی خوشحالیااا!خبریه؟
با لبخند رو به آشپز گفتم:هیچ وقت قدم بعدیت رو به کسی نگو!
بعد مشغول به کار شدم آشپز گفت:اه پسر تو هم که همش مارو توی خماری میذاری!
منم خندیدم زمان به سرعت برق و باد گذشت الان باید برم دنبال چانسا از بقیه خدافظی کردم و رفتم دنبال چانسا با خوشحالی میومد که طبق معمول با صدای من منو پیدا کرد و اومد پیشم بعد به پارکی رفتیم و نشستیم
گفتم:چانسا جان امروز یه روز خیلی خاصه تو دیگه از امروز به بعد میتونی رنگ این دنیا رو ببینی!
چانسا:واقعا؟یعنی من دیگه میتونم ببینم؟
گفتم:بله پرنسس کوچولو میریم پیش جادوگر مهربون و اونم با یه جادو این طلسم رو میشکنه
چانسا هم خندید و خوشحال بود و گفت:بریم!
بعد باهم رفتیم به اون بیمارستان که اون روز تصادف رخ داده بود و من چانسا رو بردم اونجا خدایا شکر هنوز همون دکتر اونجا بود باهاش صحبت کردم و قبول کرد و چانسا هم رفت آماده بشه منم بیرون منتظر بودم از شدت خوشحالی گریه میکردم
دکتر:خب آماده ای دخترم؟
چانسا:آقای دکتر لطفا به پدرم بگید نمیخواد پول رو پرداخت کنه
دکتر ها و دکتر شوکه شدن نگاه هم کردن
چانسا:میتونید به پدرم بگید من رو عمل کردید اما شما واقعا نمیتونید منو عمل کنید
دکتر:خب این یعنی چی دخترم؟
چانسا:الان متوجه میشید...وانگ جا!
وانگ جا همان همکلاسی چانسا بود که از قبل با اون هماهنگ کرده بود اومد داخل و گفت:بله من شاهدم
دکتر:فسقلی ها چی میخواید بگید؟
چانسا:من از وقتی که چشم باز کردم بیناییم رو از دست نداده بودم اون موقع جواب آزمایش ها اشتباه شده بود،شما خبر اشتباهی رو به پدرم دادید گفتید من کور شدم اما این اشتباه باعث شد پدرم تا الان سالهارو بخاطرش غمگین بشه بعلاوه بخاطر مادرم
دکتر:چی داری میگی دخترم؟
چانسا:آمار چند ساله پیش رو بررسی کنید من بخاطر این اشتباه نقش یه انسان کور رو طی سال ها انجام دادم باعث ناراحتی پدرم شدم دیدم سخت بخاطرم تلاش میکنه اما تا کی باید اذیت بشه و ازش مخفی کنم؟
وانگ جا:من توی مدرسه متوجه شدم درسته
دکتر که گریه اش گرفته بود گفت:آخه چطور ممکنه....
گفتم:آسلی...اینجایی مگه نه؟فردا برای تو و چانسا یه خبر واقعا خوشحال کننده دارم فردا یه روز خاص و زیبا خواهد بود تا فردا شب خوش
رفتم داخل و به اتاقم رفتم و خوابیدم فردا از راه رسید چانسا رو مدرسه بردم و به رستوران رفتم با خوشحالی زیادی مشغول به کار شدم و انرژی داشتم
یکی از آشپز ها گفت:هیون جونگ معلومه امروز خیلی خوشحالیااا!خبریه؟
با لبخند رو به آشپز گفتم:هیچ وقت قدم بعدیت رو به کسی نگو!
بعد مشغول به کار شدم آشپز گفت:اه پسر تو هم که همش مارو توی خماری میذاری!
منم خندیدم زمان به سرعت برق و باد گذشت الان باید برم دنبال چانسا از بقیه خدافظی کردم و رفتم دنبال چانسا با خوشحالی میومد که طبق معمول با صدای من منو پیدا کرد و اومد پیشم بعد به پارکی رفتیم و نشستیم
گفتم:چانسا جان امروز یه روز خیلی خاصه تو دیگه از امروز به بعد میتونی رنگ این دنیا رو ببینی!
چانسا:واقعا؟یعنی من دیگه میتونم ببینم؟
گفتم:بله پرنسس کوچولو میریم پیش جادوگر مهربون و اونم با یه جادو این طلسم رو میشکنه
چانسا هم خندید و خوشحال بود و گفت:بریم!
بعد باهم رفتیم به اون بیمارستان که اون روز تصادف رخ داده بود و من چانسا رو بردم اونجا خدایا شکر هنوز همون دکتر اونجا بود باهاش صحبت کردم و قبول کرد و چانسا هم رفت آماده بشه منم بیرون منتظر بودم از شدت خوشحالی گریه میکردم
دکتر:خب آماده ای دخترم؟
چانسا:آقای دکتر لطفا به پدرم بگید نمیخواد پول رو پرداخت کنه
دکتر ها و دکتر شوکه شدن نگاه هم کردن
چانسا:میتونید به پدرم بگید من رو عمل کردید اما شما واقعا نمیتونید منو عمل کنید
دکتر:خب این یعنی چی دخترم؟
چانسا:الان متوجه میشید...وانگ جا!
وانگ جا همان همکلاسی چانسا بود که از قبل با اون هماهنگ کرده بود اومد داخل و گفت:بله من شاهدم
دکتر:فسقلی ها چی میخواید بگید؟
چانسا:من از وقتی که چشم باز کردم بیناییم رو از دست نداده بودم اون موقع جواب آزمایش ها اشتباه شده بود،شما خبر اشتباهی رو به پدرم دادید گفتید من کور شدم اما این اشتباه باعث شد پدرم تا الان سالهارو بخاطرش غمگین بشه بعلاوه بخاطر مادرم
دکتر:چی داری میگی دخترم؟
چانسا:آمار چند ساله پیش رو بررسی کنید من بخاطر این اشتباه نقش یه انسان کور رو طی سال ها انجام دادم باعث ناراحتی پدرم شدم دیدم سخت بخاطرم تلاش میکنه اما تا کی باید اذیت بشه و ازش مخفی کنم؟
وانگ جا:من توی مدرسه متوجه شدم درسته
دکتر که گریه اش گرفته بود گفت:آخه چطور ممکنه....
۱.۰k
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.