pawn/پارت ۱۶۷
تهیونگ گوشیو قطع کرد...
به فکر فرو رفت... ا/ت بهش نگاه کرد... متوجه شد که خبر مهمی شنیده که اینطور حالتش عوض شد...
یوجین به سمتش رفت....
تمام قدش اندازه ای بود که تا روی ران تهیونگ میرسید...
پای تهیونگ رو بغل کرد...
تهیونگ با حس دستای یوجین به خودش اومد و به یوجین لبخند زد...
خم شد و از روی زمین بلندش کرد...
دستی به موهاش کشید و گفت: دختر خشگل من میخواد کجا بره؟
یوجین: مامی گفته منو میبرین پیش مامانبزرگ... چون جاییکه شما میرین مناسب من نیست....
تهیونگ دوباره به کلام شیرین یوجین لبخند زد...
ا/ت: یوجینا... خودت برو ببین تل خرگوشیتو کجا گذاشتی... من پیداش نکردم... حتما بازم گذاشتیش روی سر عروسکات...
تهیونگ یوجین رو آروم پایین گذاشت... و اونم دوید سمت اتاق...
ا/ت برگشت که دنبالش بره... چون نمیتونست تنهایی پیداش کنه...
تهیونگ گفت: اون خیلی خوب بزرگ شده...
ایستاد!... احساس کرد حرف تهیونگ ادامه داره...
پشتش بهش بود...
تهیونگ ادامه داد: با اینکه تنها بودی و کلی مسئولیت داشتی... بازم انقد خوب بارش آوردی... ممنونم!....
ا/ت با لحنی که هیچ مهری توش حس نمیشد... شاکیانه گفت: لازم نکرده تشکر کنی... یه زحمت بکش و گذشته رو یادم نیار!... تشکر بابتش کمکی بهت نمیکنه!...
و دنبال یوجین رفت...
تهیونگ چشماشو روی هم فشرد... باورش نمیشد که اصلا نمیتونه دلگرمش کنه...
توی ذهنش پر از سوال بود... در مورد اینکه مگه گذشته ی ا/ت چی داره که انقد عذابش میده؟!!... چرا هیچی دربارش نمیگه!!...
ا/ت عمدا چیزی از گذشتش نمیگفت...
تهیونگ رو با سوالات بیشمار توی ذهنش رها کرده بود تا از این بابت هم آزار ببینه!!!...
صدای زنگ در اومد...
تهیونگ میدونست جونگی اومده...
رفت تا در رو براش باز کنه....
**********
جونگی با کاغذی که توی دستش داشت منتظر تهیونگ بود...
تهیونگ از خونه بیرون اومد...
جونگی جلو رفت و بهش سلام داد...
جونگی: من فهمیدم صاحب زمین کیه!
تهیونگ: خب؟... کیه؟
جونگی: چویی ا/ت!....
تهیونگ شوک شد!... درست شنیده بود؟!!!...
ابروهاش در هم کشیده شد...
با تعجب پرسید: چویی ا/ت؟؟؟؟
جونگی: آره... نکنه میشناسیش؟....
تهیونگ جوابی نداد... لب گزید...
برای لحظه ای فک کرد شاید تشابه اسمیه...
تهیونگ: اسم پدرش چیه؟
جونگی: مینهو!... چویی مینهو!... چی شد؟
تهیونگ: اون... همسرمه!
جونگی: داری جدی میگی؟....
تهیونگ سرشو تکون داد...
جونگی: این که عالیه!... مشکلمونو حل شده فرض میکنم!
تهیونگ: خبرت میکنم
جونگی: باشه...
به فکر فرو رفت... ا/ت بهش نگاه کرد... متوجه شد که خبر مهمی شنیده که اینطور حالتش عوض شد...
یوجین به سمتش رفت....
تمام قدش اندازه ای بود که تا روی ران تهیونگ میرسید...
پای تهیونگ رو بغل کرد...
تهیونگ با حس دستای یوجین به خودش اومد و به یوجین لبخند زد...
خم شد و از روی زمین بلندش کرد...
دستی به موهاش کشید و گفت: دختر خشگل من میخواد کجا بره؟
یوجین: مامی گفته منو میبرین پیش مامانبزرگ... چون جاییکه شما میرین مناسب من نیست....
تهیونگ دوباره به کلام شیرین یوجین لبخند زد...
ا/ت: یوجینا... خودت برو ببین تل خرگوشیتو کجا گذاشتی... من پیداش نکردم... حتما بازم گذاشتیش روی سر عروسکات...
تهیونگ یوجین رو آروم پایین گذاشت... و اونم دوید سمت اتاق...
ا/ت برگشت که دنبالش بره... چون نمیتونست تنهایی پیداش کنه...
تهیونگ گفت: اون خیلی خوب بزرگ شده...
ایستاد!... احساس کرد حرف تهیونگ ادامه داره...
پشتش بهش بود...
تهیونگ ادامه داد: با اینکه تنها بودی و کلی مسئولیت داشتی... بازم انقد خوب بارش آوردی... ممنونم!....
ا/ت با لحنی که هیچ مهری توش حس نمیشد... شاکیانه گفت: لازم نکرده تشکر کنی... یه زحمت بکش و گذشته رو یادم نیار!... تشکر بابتش کمکی بهت نمیکنه!...
و دنبال یوجین رفت...
تهیونگ چشماشو روی هم فشرد... باورش نمیشد که اصلا نمیتونه دلگرمش کنه...
توی ذهنش پر از سوال بود... در مورد اینکه مگه گذشته ی ا/ت چی داره که انقد عذابش میده؟!!... چرا هیچی دربارش نمیگه!!...
ا/ت عمدا چیزی از گذشتش نمیگفت...
تهیونگ رو با سوالات بیشمار توی ذهنش رها کرده بود تا از این بابت هم آزار ببینه!!!...
صدای زنگ در اومد...
تهیونگ میدونست جونگی اومده...
رفت تا در رو براش باز کنه....
**********
جونگی با کاغذی که توی دستش داشت منتظر تهیونگ بود...
تهیونگ از خونه بیرون اومد...
جونگی جلو رفت و بهش سلام داد...
جونگی: من فهمیدم صاحب زمین کیه!
تهیونگ: خب؟... کیه؟
جونگی: چویی ا/ت!....
تهیونگ شوک شد!... درست شنیده بود؟!!!...
ابروهاش در هم کشیده شد...
با تعجب پرسید: چویی ا/ت؟؟؟؟
جونگی: آره... نکنه میشناسیش؟....
تهیونگ جوابی نداد... لب گزید...
برای لحظه ای فک کرد شاید تشابه اسمیه...
تهیونگ: اسم پدرش چیه؟
جونگی: مینهو!... چویی مینهو!... چی شد؟
تهیونگ: اون... همسرمه!
جونگی: داری جدی میگی؟....
تهیونگ سرشو تکون داد...
جونگی: این که عالیه!... مشکلمونو حل شده فرض میکنم!
تهیونگ: خبرت میکنم
جونگی: باشه...
۲۷.۰k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.