صدای باران در خاطرات
1_melorin

۲ پسند
صدای باران در خاطرات
موقعیت : جاده Highway
ساعت : 3:15 نیمه شب
دنبال بهانه بود .
بهانه ای برای فرار .
فرار کردن از افکارش .
افکاری که دیگه واقعی نبودن و فقط اومده بودن تا اون رو دیوونه تر کنن . تمام خاطرات توی ذهنش اکو میشد . ولی این خاطرات دردناک بود . اونقدر دردناک که حتی مورفین هم
نمیتونست اون رو آروم کنه .
دنبال بهانه بود .
بهانه ای برای فرار .
فرار کردن از شهری که گوشه به گوشش اون رو یاد شریک زندگیش مینداخت . چه لحظات فراموش نشدنی که باهم ساخته بودن .
ولی دیگه نبود .
برای همیشه رفته بود .
دیگه هم قرار نبود برگرده .
فرشته ها اونو با خودشون برده بودن .
دردناکه ... .
خیلی دردناک
دردناکه که توی همین زنده بودنت هزار بار بمیری .
بارون میبارید . اونقدری شدید بود که کوچیک ترین اشتباه توی رانندگی بتونه به قیمت جونت تموم بشه . ولی اهمیتی نمیداد و با نهایت سرعت داشت میرفت .
سرعت ، ارومش میکرد ... .
اما هدفی نداشت . نمیدونست کجا داره میره . اما متوقف نمیشد . فقط میرفت .
شاید اگه میرفت اولین جایی که ا/ت رو دیده بود آروم میشد . اما نه ...
این بیشتر باعث مرور خاطراتش میشد . اما چاره ای نداشت .
خیلی دلتنگ بود
دلتنگ تر از همیشه
تنها کاری که میتونست اون لحظه بکنه این بود که پاشو بزاره روی گاز و بره .
خورشید داشت غروب میکرد .
به دریای هاوایی رسیده بود .
از ماشین پیاده شد.
پرنده هم پر نمیزد . فقط خودش بود و خودش صدای دریا به وضوح قابل شنیدن بود .
جلو تر میره و به دریا نزدیک تر میشه .
صدای خنده های ا/ت توی گوشش میپیچه . ولی اون دیگه نبود.
اینجا دقیقاً همون جایی بود که معشوقش رو برای اولین بار بوسیده بود و با اولین نگاه عاشق ا/ت شده بود ولی اون دیگه نبود ... .
لبخند تلخی میزنه
حداقل میتونه امیدوار باشه که جای فرشته کوچولوش خوبه
ولی ...
اون دیگه نیست که بدونه حالش خوبه یا نه
دنیای نامرد جایی هست که حقیقت های ناگفته در سایه ی تاریکی ها پنهان میشود 🥀
#از_نوشته_های_ملورین#

۲ پسند
صدای باران در خاطرات
موقعیت : جاده Highway
ساعت : 3:15 نیمه شب
دنبال بهانه بود .
بهانه ای برای فرار .
فرار کردن از افکارش .
افکاری که دیگه واقعی نبودن و فقط اومده بودن تا اون رو دیوونه تر کنن . تمام خاطرات توی ذهنش اکو میشد . ولی این خاطرات دردناک بود . اونقدر دردناک که حتی مورفین هم
نمیتونست اون رو آروم کنه .
دنبال بهانه بود .
بهانه ای برای فرار .
فرار کردن از شهری که گوشه به گوشش اون رو یاد شریک زندگیش مینداخت . چه لحظات فراموش نشدنی که باهم ساخته بودن .
ولی دیگه نبود .
برای همیشه رفته بود .
دیگه هم قرار نبود برگرده .
فرشته ها اونو با خودشون برده بودن .
دردناکه ... .
خیلی دردناک
دردناکه که توی همین زنده بودنت هزار بار بمیری .
بارون میبارید . اونقدری شدید بود که کوچیک ترین اشتباه توی رانندگی بتونه به قیمت جونت تموم بشه . ولی اهمیتی نمیداد و با نهایت سرعت داشت میرفت .
سرعت ، ارومش میکرد ... .
اما هدفی نداشت . نمیدونست کجا داره میره . اما متوقف نمیشد . فقط میرفت .
شاید اگه میرفت اولین جایی که ا/ت رو دیده بود آروم میشد . اما نه ...
این بیشتر باعث مرور خاطراتش میشد . اما چاره ای نداشت .
خیلی دلتنگ بود
دلتنگ تر از همیشه
تنها کاری که میتونست اون لحظه بکنه این بود که پاشو بزاره روی گاز و بره .
خورشید داشت غروب میکرد .
به دریای هاوایی رسیده بود .
از ماشین پیاده شد.
پرنده هم پر نمیزد . فقط خودش بود و خودش صدای دریا به وضوح قابل شنیدن بود .
جلو تر میره و به دریا نزدیک تر میشه .
صدای خنده های ا/ت توی گوشش میپیچه . ولی اون دیگه نبود.
اینجا دقیقاً همون جایی بود که معشوقش رو برای اولین بار بوسیده بود و با اولین نگاه عاشق ا/ت شده بود ولی اون دیگه نبود ... .
لبخند تلخی میزنه
حداقل میتونه امیدوار باشه که جای فرشته کوچولوش خوبه
ولی ...
اون دیگه نیست که بدونه حالش خوبه یا نه
دنیای نامرد جایی هست که حقیقت های ناگفته در سایه ی تاریکی ها پنهان میشود 🥀
#از_نوشته_های_ملورین#
۱.۷k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.