pt. 5
زنگ در عمارت سفید رنگ رو زدم در با صدای تق بلندی باز شد که ترسیدم، کیف مشکیم رو دو دستی گرفتم و داخل رفتم، بارون میبارید و باد شدیدی میوزید هیچ کس بیرون به استقبالم نیومد در رو زدم که خدمتکاری در رو باز کرد : اقای لی تو اتاقشون هستن راهنماییتون میکنم
دنبال خدمتکار توی عمارت بزرگ کلی قدم زدم و به اتاقی با در سفید و رگه های طلایی رسیدم از داخل اتاق صدای فریاد و شکستن وسایل میومد :
-حالم از اون زنیکه بهم میخوره دیگه ادامه نده مامان الانم گمشو بیرون
در باز شد که با چهره خشمگین لینو دقیقا روبه روم مواجه شدم که ناگهان چهرش از خشم به لبخند تبدیل شد : اوه.. بیبی کی اومدی
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم به داخل اتاق نگاه کردم که چقدر بهم ریخته بود و همه جا پر از تکه های شکسته گلدون بود
خانم تقریبا پیری بیرون اومد و من رو از بازوم گرفت و با خودش کشید و برد: اشکال نداره کمی صحبت کنیم؟
سری تکان دادم که من رو به به راهرویی برد و بهم نگاه کرد:«دخترم میشه تو با لینو حرف بزنی؟ اون باید برای درمانش اجازه بده دختر عموش بیاد پیشش ولی اون از اون دختر خوشش نمیاد، خواهش میکنم تو باهاش حرف بزن تو نامزدیش مطمعنم رازی میشه. »
سکوت کردم و بعد از چند ثانیه گفتم:«باشه.. من.. باهاش صحبت میکنم»
زن لبخند گرمی بهم زد و بعد رفت، به سمت اتاق لینو رفتم و در زدم
+اق.. لینو؟ میشه بیام داخل؟
-بیا
در رو اروم باز کردم روی تخت نشسته بود و سعی میکرد جلوی خونریزی دستشو بگیره، کیفم رو روی صندلی گذاشتم و به زمین خیره شدم که پر از خورده های شیشه بود، روی زمین نشستم و چندتا تیکه از شیشه هارو با دست برداشتم:«نباید اینجوری رفتار کنی ، مامانت صلاح تورو میخواد، فقط میخواد درمان بشی»
لینو از روی تخت بلند شد و سمتم قدم برداشت و جلوم نشست، مچ دستم رو گرفت و شیشه هارو از دستم رها کرد:«ممکنه دستت بریده بشه»
یک لحظه به صورتش نگاه کردم که داشت به پایین نگاه میکرد، حس عجیبی بهم دست داد، قلبم تند تر از حالت عادی میزد، این چه حسی بود؟ نه ساتیا تو قراره اونو بکشی
سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که سریع نگاهم رو گرفتم و سرفه الکی کردم :«اهم.. به هرحال توهم ممکنه شیشه بره تو دست و پات برو عقب»
پوزخندی زد و گفت:«راست میگی، ممکنه تو پای توهم بره»تا به خودم بیام بفهمم چی شده لینو منو برد استایل بغل کرد و سمت تخت رفت :
-چ... چیکار میکنی
+کاری میکنم هیچ کدوم دستو پامون زخمی نشه؟
دنبال خدمتکار توی عمارت بزرگ کلی قدم زدم و به اتاقی با در سفید و رگه های طلایی رسیدم از داخل اتاق صدای فریاد و شکستن وسایل میومد :
-حالم از اون زنیکه بهم میخوره دیگه ادامه نده مامان الانم گمشو بیرون
در باز شد که با چهره خشمگین لینو دقیقا روبه روم مواجه شدم که ناگهان چهرش از خشم به لبخند تبدیل شد : اوه.. بیبی کی اومدی
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم به داخل اتاق نگاه کردم که چقدر بهم ریخته بود و همه جا پر از تکه های شکسته گلدون بود
خانم تقریبا پیری بیرون اومد و من رو از بازوم گرفت و با خودش کشید و برد: اشکال نداره کمی صحبت کنیم؟
سری تکان دادم که من رو به به راهرویی برد و بهم نگاه کرد:«دخترم میشه تو با لینو حرف بزنی؟ اون باید برای درمانش اجازه بده دختر عموش بیاد پیشش ولی اون از اون دختر خوشش نمیاد، خواهش میکنم تو باهاش حرف بزن تو نامزدیش مطمعنم رازی میشه. »
سکوت کردم و بعد از چند ثانیه گفتم:«باشه.. من.. باهاش صحبت میکنم»
زن لبخند گرمی بهم زد و بعد رفت، به سمت اتاق لینو رفتم و در زدم
+اق.. لینو؟ میشه بیام داخل؟
-بیا
در رو اروم باز کردم روی تخت نشسته بود و سعی میکرد جلوی خونریزی دستشو بگیره، کیفم رو روی صندلی گذاشتم و به زمین خیره شدم که پر از خورده های شیشه بود، روی زمین نشستم و چندتا تیکه از شیشه هارو با دست برداشتم:«نباید اینجوری رفتار کنی ، مامانت صلاح تورو میخواد، فقط میخواد درمان بشی»
لینو از روی تخت بلند شد و سمتم قدم برداشت و جلوم نشست، مچ دستم رو گرفت و شیشه هارو از دستم رها کرد:«ممکنه دستت بریده بشه»
یک لحظه به صورتش نگاه کردم که داشت به پایین نگاه میکرد، حس عجیبی بهم دست داد، قلبم تند تر از حالت عادی میزد، این چه حسی بود؟ نه ساتیا تو قراره اونو بکشی
سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد که سریع نگاهم رو گرفتم و سرفه الکی کردم :«اهم.. به هرحال توهم ممکنه شیشه بره تو دست و پات برو عقب»
پوزخندی زد و گفت:«راست میگی، ممکنه تو پای توهم بره»تا به خودم بیام بفهمم چی شده لینو منو برد استایل بغل کرد و سمت تخت رفت :
-چ... چیکار میکنی
+کاری میکنم هیچ کدوم دستو پامون زخمی نشه؟
۱.۶k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.