گل رز②
گل رز②
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت27
«از زبان نیکس•»
اون لعنتی.. دوباره.. قدرتش داره کنترلـ.. ـش میکنه!
لعنت.. بهت.
سعی کردم درد ـه توی بدنمو نادیده بگیرم.
به زور تونستم خودمو کمی بلند کنم.
از سنگ ـه بزرگ ـه کنارم گرفتم ـو اروم بلند شدم.
نفسمو با کلافگی بیرون دادم که یه شعله ی اتیش متحرک داشت با سرعت ـه کمی سمتم میومد.
دستامو مشت کردم ـو با تعجب به صحنه ی روبه روم خیره شدم.
دوباره اتیش سوزی دو سال قبل، دوباره همون صحنه ی دلهره اور.
از همین میترسیدم!
اون شعله ی بزرگ، اتیشایی هست که چویا با دستاش داره درست میکنه ـو خودش وسط ـه اون اتیشاس.
و کاملا تحت ـه سلطه ی قدرتش، "وارث الهه" قرار گرفته.
از دستاش اتیش ـه بزرگی درست کرد ـو دقیقا سمت ـه من پرتابش کرد.
سرجام میخکوب شده بودم ـو نمیتونستم حرکت کنـ...
با حس ـه اینکه با شدت پرت شدم به خودم اومدم.
با شدت روی زمین پرت شدم ـو همین باعث شد چشمامو روی هم فشار بدم.
با حس ـه سنگینی یه نفر روی بدنم چشمامو باز کردم ـو...
چشمام از تعجب گرد شد.
از جاش بلند شد ـو دستشو سمتم گرفت ـو با نگرانی گفت: حالت خوبه؟!
او.. اوسامو؟؟؟!
پس اون منو از دست ـه گلوله های اتیش ـه اون پسر نجات داد؟!
سری تکون دادم ـو از دستش گرفتم ـو بلند شدم.
سرمو پایین انداختم ـو با صدای ارومی گفتم: ممنون.
از دستم گرفت ـو گفت: فعلا بهتره از اینجا بریم مگرنه اون پسر همه جا رو به خاک سیاه میشونه! باید به خوناشاما کمک کنیم.
دستمو عقب کشیدم ـو با عصبانیت گفتم: جلوی اون هیچ کاری از دستمون بر نمیاد! اون تیکه تیکه ـمون میکنه اونوقت تو میخوای بری جونه کسایی که تو خطرنو نجات بدی؟ برات مهم نیست که خودت بمیری؟؟ میتونی بری ولی جنازتو هیچ استوخوناتم کسی نمیتونه پیدا کنه!
با اتیشه بعدی ای که سمتمون پرت کرد سریع رفتیم کنار ـو پشته یه سنگ قائم شدیم.
اوسامو سرشو کمی از سنگ بیرون برد ـو به اون پسر نگاه کرد ـو همزمان گفت: اره..از دسته من کاری بر نمیاد من اصلا نمیتونم با چویا رودرو بشم ـو اگرم بشم مرگم حتمیه، مثله این میمونه که خودم با دستای خودم برم تو دل ـه مرگ.. شاید نتونم نجاتشون بدم ولی؛...
سرشو سمتم برگردوند ـو با نگاه ـه جدی ای گفت: ولی نمیتونم دست رو دست بزارم ـو ببینم چی میشه!
از جاش بلند شد ـو گفت: تو میخوای فرار کن ولی من اینکارو نمیکنم، هرچی باشه با خودم قسم خوردم دیگه نزارم کسی جلو چشمم کشته بشه.
با صدای وحشتناکی که اومد کمی لرزیدم، انگار.. انگار صدای برخورد چیزی بود.
«°از زبان دازای•»
با درد ـه بدی که توی کله بدنم پیچید، نفسم بند اومد.
با شدت ـه خیلی زیاد پرت شدم ـو همین باعث شد چشمام سیاهی برن.
بدجوری بدنم درد میکرد.
پـ.. پس این قدرته چویاس.
تــ.. ترسناکه... وحشتناکه...!!!
بدنم به شدت میلرزید،.. بـ.. بخاطر ـه.. ترس بود؟.. یا.. یا.. یا چیزه دیگه؟.. نـ... نه.. من.. منکه از مرگ نمیترسیدم..پس چه بلایی داره سرم میاد؟.. پس.. پس این حس.. چیه؟؟!
چرا نمیتونم حرکت کنم؟ چرا قلبم جوری تند تند میزنه که انگار میخواد بزنه بیرون؟؟!
اروم دستمو بالا اوردم ـو رو قلبم گذاشتم ـو چنگ زدم.
سعی کردم دوباره نفس بکشم، انگار یادم رفته بود چجور نفس بکشم.
با صدای بلند ـه اون پسر به خودم اومدم ـو نگاه ـه لرزونمو بهش دوختم:
_گوش کن اوساموو! اگه چویا بیشتراز این پیش بره انرژی ـش تموم میشه ـو میمییره!!
تو که اینو نمیخوای؟ میخوای؟
اروم گفتم: نه.. من اینو.. نمیخوام!
از جاش بلند شد ـو سمتم اومد ـو گفت: زود باش باید کمکش کنیم.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
◇خاکستر عشق|▾‹🥀⃟🕸›'
#پارت27
«از زبان نیکس•»
اون لعنتی.. دوباره.. قدرتش داره کنترلـ.. ـش میکنه!
لعنت.. بهت.
سعی کردم درد ـه توی بدنمو نادیده بگیرم.
به زور تونستم خودمو کمی بلند کنم.
از سنگ ـه بزرگ ـه کنارم گرفتم ـو اروم بلند شدم.
نفسمو با کلافگی بیرون دادم که یه شعله ی اتیش متحرک داشت با سرعت ـه کمی سمتم میومد.
دستامو مشت کردم ـو با تعجب به صحنه ی روبه روم خیره شدم.
دوباره اتیش سوزی دو سال قبل، دوباره همون صحنه ی دلهره اور.
از همین میترسیدم!
اون شعله ی بزرگ، اتیشایی هست که چویا با دستاش داره درست میکنه ـو خودش وسط ـه اون اتیشاس.
و کاملا تحت ـه سلطه ی قدرتش، "وارث الهه" قرار گرفته.
از دستاش اتیش ـه بزرگی درست کرد ـو دقیقا سمت ـه من پرتابش کرد.
سرجام میخکوب شده بودم ـو نمیتونستم حرکت کنـ...
با حس ـه اینکه با شدت پرت شدم به خودم اومدم.
با شدت روی زمین پرت شدم ـو همین باعث شد چشمامو روی هم فشار بدم.
با حس ـه سنگینی یه نفر روی بدنم چشمامو باز کردم ـو...
چشمام از تعجب گرد شد.
از جاش بلند شد ـو دستشو سمتم گرفت ـو با نگرانی گفت: حالت خوبه؟!
او.. اوسامو؟؟؟!
پس اون منو از دست ـه گلوله های اتیش ـه اون پسر نجات داد؟!
سری تکون دادم ـو از دستش گرفتم ـو بلند شدم.
سرمو پایین انداختم ـو با صدای ارومی گفتم: ممنون.
از دستم گرفت ـو گفت: فعلا بهتره از اینجا بریم مگرنه اون پسر همه جا رو به خاک سیاه میشونه! باید به خوناشاما کمک کنیم.
دستمو عقب کشیدم ـو با عصبانیت گفتم: جلوی اون هیچ کاری از دستمون بر نمیاد! اون تیکه تیکه ـمون میکنه اونوقت تو میخوای بری جونه کسایی که تو خطرنو نجات بدی؟ برات مهم نیست که خودت بمیری؟؟ میتونی بری ولی جنازتو هیچ استوخوناتم کسی نمیتونه پیدا کنه!
با اتیشه بعدی ای که سمتمون پرت کرد سریع رفتیم کنار ـو پشته یه سنگ قائم شدیم.
اوسامو سرشو کمی از سنگ بیرون برد ـو به اون پسر نگاه کرد ـو همزمان گفت: اره..از دسته من کاری بر نمیاد من اصلا نمیتونم با چویا رودرو بشم ـو اگرم بشم مرگم حتمیه، مثله این میمونه که خودم با دستای خودم برم تو دل ـه مرگ.. شاید نتونم نجاتشون بدم ولی؛...
سرشو سمتم برگردوند ـو با نگاه ـه جدی ای گفت: ولی نمیتونم دست رو دست بزارم ـو ببینم چی میشه!
از جاش بلند شد ـو گفت: تو میخوای فرار کن ولی من اینکارو نمیکنم، هرچی باشه با خودم قسم خوردم دیگه نزارم کسی جلو چشمم کشته بشه.
با صدای وحشتناکی که اومد کمی لرزیدم، انگار.. انگار صدای برخورد چیزی بود.
«°از زبان دازای•»
با درد ـه بدی که توی کله بدنم پیچید، نفسم بند اومد.
با شدت ـه خیلی زیاد پرت شدم ـو همین باعث شد چشمام سیاهی برن.
بدجوری بدنم درد میکرد.
پـ.. پس این قدرته چویاس.
تــ.. ترسناکه... وحشتناکه...!!!
بدنم به شدت میلرزید،.. بـ.. بخاطر ـه.. ترس بود؟.. یا.. یا.. یا چیزه دیگه؟.. نـ... نه.. من.. منکه از مرگ نمیترسیدم..پس چه بلایی داره سرم میاد؟.. پس.. پس این حس.. چیه؟؟!
چرا نمیتونم حرکت کنم؟ چرا قلبم جوری تند تند میزنه که انگار میخواد بزنه بیرون؟؟!
اروم دستمو بالا اوردم ـو رو قلبم گذاشتم ـو چنگ زدم.
سعی کردم دوباره نفس بکشم، انگار یادم رفته بود چجور نفس بکشم.
با صدای بلند ـه اون پسر به خودم اومدم ـو نگاه ـه لرزونمو بهش دوختم:
_گوش کن اوساموو! اگه چویا بیشتراز این پیش بره انرژی ـش تموم میشه ـو میمییره!!
تو که اینو نمیخوای؟ میخوای؟
اروم گفتم: نه.. من اینو.. نمیخوام!
از جاش بلند شد ـو سمتم اومد ـو گفت: زود باش باید کمکش کنیم.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#خاکستر_عشق
۶.۶k
۲۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.