روز اولی که دیدمش،سردش شده بود،خیلی وقت بود زیربارون موند
روز اولی که دیدمش،سردش شده بود،خیلی وقت بود زیربارون مونده بود،یکم نگاش کردم،اخه همیشه ی خدا از پرنده ها میترسیدم،آروم نزدیکش شدم،حالا دیگه زیر چتر بود و بارون خیسش نمیکردم خواستم کسی رو صدا بزنم که بیاد برش داره اما کسی رو ندیدم،دستمال عینکم رو دراوردم پیچیدم دورش و بلندش کردم،هنوز نفس میکشید،زنده بود،بردمش خونه،آروم با دستمال خشکش کردم،تا ی ذره نوکش رو از هم باز میکرد غذا میذاشتم دهنش،کم کم جون گرفت،دیگه مجبور شدم بذارمش تو قفس،دلمنمی خواست ولش کنم بره ،قفسش رو کنار پنجره آویزون کردم،هرروز کلی پرنده دورش پروازمیکردن،اونم خودشو بدجوری میزد به درو دیوار قفس،میخواست بره،اما من دلمنمیخواست،میخواستم همیشه پیش خودم باشه،اما اون که این چیزا رو نمیخواست،ی روز رفتم کنار قفسش نگاش کردم،اونقدری خودشو کوبونده بود به قفس که زخمی شده بود،دیگه معطل نکردم و در قفس رو براش باز کردم و رفت،خیلی سریع پر زد و رفت
توزندگی خودمون ی وقتایی میخوایم ی سری چیزا رو به زور نگه داریم،غافل از اینکه داریم به کسی صدمه میزنیم،هیچ وقت به زورواجبار چیزی رو نگه ندار،اذیت میشی
#آرام_نویس
توزندگی خودمون ی وقتایی میخوایم ی سری چیزا رو به زور نگه داریم،غافل از اینکه داریم به کسی صدمه میزنیم،هیچ وقت به زورواجبار چیزی رو نگه ندار،اذیت میشی
#آرام_نویس
۱.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.