"•عشق خونی•" "•پارت22•" "•بخش اول•"
قسمت بیست و دوم: عمارت کیم تهیونگ شکار شد<br>
اینجا عمارت تهیونگ بود و اون پسر بی رحم و خشن، تهیونگ بود!! انگار یک دفعه خاطراتم باهاش زنده شد، لبخندهای خاص مستطیلیش و وقتایی که سر به سرم میذاشت،،، اون شب که بهم گفت من این اریکای جدید رو دوست دارم،،، موقع هایی که مواظبم بود،،، اون چهره خندون و مهربون،،، سست شدن پاهام رو حس میکردم، چطور میتونه انقدر نگاه سرد و یخی برای خودش درست کنه؟! نگاهم به سمت چپ راهرو چرخید، با دیدن روده کامل انسان که گوشه دیوارش افتاده بود و خون هایی که کنارش خشکیده بودن و کرم های بزرگی که از این مسافت هم دیده میشدن، ناخوداگاه عوقی زدم و چشمام پر اب شد. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چن بار دیگه هم عوق زدم. باید سریع از اینجا برم بیرون.<br>
اصلا حواسم به تهیونگ و بمب گذاری عمارت نبود و فقط می خواستم هرچه زودتر به هوای ازاد برسم. نفس عمیقی کشیدم و خواستم راهی که اومدم رو برگردم که یهو یک نفر بازوم رو از پشت گرفت. وحشت زده چرخیدم که با پوزخند ترسناک تهیونگ مواجه شدم. محکم بازوم رو کشید و دوباره به موضع قبلیم برم گردوند و کبوندتم به دیوار. از درد صورتمو رو جمع کردم که مقابلم ایستاد و بازوی دیگم رو هم با دست دیگش گرفت و توی دوسانتی بدنم قرار گرفت. به طرز ترسناکی خندید و بهم خیره شد ـــ شکارچی کوچولو اومدی منو شکار کنی؟! اب دهنم رو به سختی قورت دادم و ناخواسته بغضی توی گلوم جا خوش کرد. خواستم بغضمو فرو بدم ولی بی هوا ترکید و اشکام سرازیر شدن. نگاهش رنگ تعجب و حیرت گرفت. کم کم صدای هق هقم بلند شد. پوزخندی زد ـــ چرا داری گریه میکنی؟ به خاطر اینکه گیر افتادی اشک میریزی؟ یهو با یاداوری اینکه هرلحظه ممکنه عمارت منفجر بشه، وحشت کردم و مغزم قفل شد.<br>
تند تند گفتم ـــ تهیونگ باید از اینجا بریم بیرون. مبهوت نگام کرد که اشکامو پس زدم و یقش رو گرفتم و داد زدم ـــ میشنوی چی میگم؟! باید از اینجا بریم بیرون عمارتت بزودی میره روی هوا. تلخ خندید که جا خوردم و دستام از روی یقش سُر خورد. سرشو انداخت پایین ـــ تو یک شکارچی هستی که اومدی شکار، چرا الان نگران شکارت شدی؟ با هق هق گفتم ـــ نمی دونستم اینجا عمارت تویه، نمی دونستم کسی که قراره شکارش کنم تویی،،، خواهش می کنم بیا بریم. سرش رو گرفت بالا که متوجه حلقه اشک توی چشماش شدم. اون چهره یخش، ازبین رفته بود و ناراحت نگام میکرد، لبخند تلخش رو روی لباش نشوند ـــ وقتی فهمیدم بازیم دادی و تمام این مدت یک شکارچی بودی در لباس خوناشام، با خودم عهد بستم پیدات کنم و توی همین زیرزمین سلاخیت کنم،،، ولی الان که دیدمت تنها احساسی که دارم اینه که : خیلی دلم برات تنگ شده بود! دستاش از روی بازوهام سر خورد و سرش رو کج کرد، میتونستم بغض رو توی صداش حس کنم. رفتم جلو و بغلش کردم و سرمو توی سینش مخفی کردم، تهیونگ یک دوست خوب و مثل یک برادر فوق العاده بود! کاش...کاش خوناشام نبود!<br>
دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش فشرد. نفس عمیقی کشید و منو از خودش جدا کرد ـــ باید از اینجا بری! ناباور نگاش کردم ـــ چی داری میگی؟! پس تو چی؟ جدی نگام کرد ـــ اینجا عمارتمه، می خوام تا اخرین لحظه اینجا بمونم! مچاله شدن قلبمو حس میکردم، دستش رو گرفتم ـــ تهیونگ دیوونه بازی در نیار، هردومون باید سریع اینجا رو ترک کنیم. دستمو پس زد و با صدای بلندی گفت ـــ بهت میگم از اینجا برو، قبل اینکه بکشمت عمارتمو ترک کن. مات نگاش کردم ـــ می خوای به جای سلاخی کردنم اینجوری ازم انتقام بگیری؟ می خوای با عذاب وجدانم هرروز مرگ رو تجربه کنم؟ پوزخندی زد ـــ می دونی که از عذاب دادن، لذت میبرم، من یک خوناشام وحشی و خطرناکم پس بهتره زود تر بری! اشکامو پس زدم و غمگین نگاش کردم. با چشمای سردش، منجمدم کرد ـــ تو یک شکارچی هستی، مهم نیس چه احساسی نسبت به من داری، من فقط برای تو حکم شکار رو دارم...سریع تر از اینجا برو بیرون، نمی خوام قیافت رو ببینم! نگاه پُر از غمم رو ازش گرفتم و پاهای لرزونم رو تکون دادم. به سمت خروجی زیر زمین حرکت کردم، وسط راه چرخیدم و نگاهی بهش انداختم. جدی و خشک نگام میکرد.
اینجا عمارت تهیونگ بود و اون پسر بی رحم و خشن، تهیونگ بود!! انگار یک دفعه خاطراتم باهاش زنده شد، لبخندهای خاص مستطیلیش و وقتایی که سر به سرم میذاشت،،، اون شب که بهم گفت من این اریکای جدید رو دوست دارم،،، موقع هایی که مواظبم بود،،، اون چهره خندون و مهربون،،، سست شدن پاهام رو حس میکردم، چطور میتونه انقدر نگاه سرد و یخی برای خودش درست کنه؟! نگاهم به سمت چپ راهرو چرخید، با دیدن روده کامل انسان که گوشه دیوارش افتاده بود و خون هایی که کنارش خشکیده بودن و کرم های بزرگی که از این مسافت هم دیده میشدن، ناخوداگاه عوقی زدم و چشمام پر اب شد. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چن بار دیگه هم عوق زدم. باید سریع از اینجا برم بیرون.<br>
اصلا حواسم به تهیونگ و بمب گذاری عمارت نبود و فقط می خواستم هرچه زودتر به هوای ازاد برسم. نفس عمیقی کشیدم و خواستم راهی که اومدم رو برگردم که یهو یک نفر بازوم رو از پشت گرفت. وحشت زده چرخیدم که با پوزخند ترسناک تهیونگ مواجه شدم. محکم بازوم رو کشید و دوباره به موضع قبلیم برم گردوند و کبوندتم به دیوار. از درد صورتمو رو جمع کردم که مقابلم ایستاد و بازوی دیگم رو هم با دست دیگش گرفت و توی دوسانتی بدنم قرار گرفت. به طرز ترسناکی خندید و بهم خیره شد ـــ شکارچی کوچولو اومدی منو شکار کنی؟! اب دهنم رو به سختی قورت دادم و ناخواسته بغضی توی گلوم جا خوش کرد. خواستم بغضمو فرو بدم ولی بی هوا ترکید و اشکام سرازیر شدن. نگاهش رنگ تعجب و حیرت گرفت. کم کم صدای هق هقم بلند شد. پوزخندی زد ـــ چرا داری گریه میکنی؟ به خاطر اینکه گیر افتادی اشک میریزی؟ یهو با یاداوری اینکه هرلحظه ممکنه عمارت منفجر بشه، وحشت کردم و مغزم قفل شد.<br>
تند تند گفتم ـــ تهیونگ باید از اینجا بریم بیرون. مبهوت نگام کرد که اشکامو پس زدم و یقش رو گرفتم و داد زدم ـــ میشنوی چی میگم؟! باید از اینجا بریم بیرون عمارتت بزودی میره روی هوا. تلخ خندید که جا خوردم و دستام از روی یقش سُر خورد. سرشو انداخت پایین ـــ تو یک شکارچی هستی که اومدی شکار، چرا الان نگران شکارت شدی؟ با هق هق گفتم ـــ نمی دونستم اینجا عمارت تویه، نمی دونستم کسی که قراره شکارش کنم تویی،،، خواهش می کنم بیا بریم. سرش رو گرفت بالا که متوجه حلقه اشک توی چشماش شدم. اون چهره یخش، ازبین رفته بود و ناراحت نگام میکرد، لبخند تلخش رو روی لباش نشوند ـــ وقتی فهمیدم بازیم دادی و تمام این مدت یک شکارچی بودی در لباس خوناشام، با خودم عهد بستم پیدات کنم و توی همین زیرزمین سلاخیت کنم،،، ولی الان که دیدمت تنها احساسی که دارم اینه که : خیلی دلم برات تنگ شده بود! دستاش از روی بازوهام سر خورد و سرش رو کج کرد، میتونستم بغض رو توی صداش حس کنم. رفتم جلو و بغلش کردم و سرمو توی سینش مخفی کردم، تهیونگ یک دوست خوب و مثل یک برادر فوق العاده بود! کاش...کاش خوناشام نبود!<br>
دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش فشرد. نفس عمیقی کشید و منو از خودش جدا کرد ـــ باید از اینجا بری! ناباور نگاش کردم ـــ چی داری میگی؟! پس تو چی؟ جدی نگام کرد ـــ اینجا عمارتمه، می خوام تا اخرین لحظه اینجا بمونم! مچاله شدن قلبمو حس میکردم، دستش رو گرفتم ـــ تهیونگ دیوونه بازی در نیار، هردومون باید سریع اینجا رو ترک کنیم. دستمو پس زد و با صدای بلندی گفت ـــ بهت میگم از اینجا برو، قبل اینکه بکشمت عمارتمو ترک کن. مات نگاش کردم ـــ می خوای به جای سلاخی کردنم اینجوری ازم انتقام بگیری؟ می خوای با عذاب وجدانم هرروز مرگ رو تجربه کنم؟ پوزخندی زد ـــ می دونی که از عذاب دادن، لذت میبرم، من یک خوناشام وحشی و خطرناکم پس بهتره زود تر بری! اشکامو پس زدم و غمگین نگاش کردم. با چشمای سردش، منجمدم کرد ـــ تو یک شکارچی هستی، مهم نیس چه احساسی نسبت به من داری، من فقط برای تو حکم شکار رو دارم...سریع تر از اینجا برو بیرون، نمی خوام قیافت رو ببینم! نگاه پُر از غمم رو ازش گرفتم و پاهای لرزونم رو تکون دادم. به سمت خروجی زیر زمین حرکت کردم، وسط راه چرخیدم و نگاهی بهش انداختم. جدی و خشک نگام میکرد.
۲۶.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱