فیک کوک ( اعتماد)ادامه پارت ۵۶
از زبان ا/ت
مرخص شدم بالاخره جونگ کوک و جانگ شین و نگهبان ها تا موقعی که به عمارت برسیم چهار چشمی مراقبم بودن تا کسی نزدیکم نشه و این رفتاراشون دیوونم میکرد...
رسیدیم از ماشین پیاده شدم تهیونگ بهم گفته بود نفس های عمیق نکشم برای همین نفس عمیقی نکشیدم..
جونگ کوک اومد سمتم و دستم رو گرفت بهش لبخند زدم خاله یو در رو باز کرد با دیدنم لبخند بزرگی زد و محکم بغلم کرد خندیدم که گفت : ترسوندیم ا/ت
گفتم : نترس من ۷ تا جون دارم هیچیم نمیشه
رفتیم داخل همین که به سالن اصلی رسیدیم یه دختره که میخورد حدود ۲۵ ساله اینا باشه بلند شد قیافه غم زده ای داشت جونگ کوک با شوک بهش خیره شد جانگ شین که هنوز دختره رو ندیده بود گفت : ا/ت دارو هات....
با دیدن دختره اونم کوپ کرد ، دختره بالاخره زبون باز کرد و روبه جونگ کوک گفت : داداش من..من اومدم
جاننننن؟!!!!! داداش؟ نکنه خواهرشه ؟ جیسان ؟
خاله یو اومد از بازوم گرفت آروم دمه گوشم گفت : ا/ت این جیسانه همون خواهرش
به جونگ کوک نگاه کردم که انگار خوشحال نبود از دیدن خواهری که با برق تو چشماش داشت نگاش میکرد جانگ شین گفت : جیسان خوش اومدی
جیسان گفت : ممنونم داداش تو نمیخوای بهم چیزی بگی
جونگ کوک اعصبی گفت : چی بگم نکنه انتظار داری بگم خوش اومدی خواهرم ؟ هوم ؟ مگه دوره درمانت تموم شده که پا شدی اومدی اینجا توی این عمارت
منی که فقط تماشاگر بودم ناراحت شدم چه برسه به جیسان که اگر ولش میکردی زار زار گریه میکرد
آروم دست جونگ کوک رو گرفتم تا آروم بشه
جیسان با اشک هایی که سعی داشت مخفیشون کنه گفت : بسه دیگه الان چند سال شده ۱۸ سال یا ۱۹ سال؟ شایدم ۲۰ ساله کامله که منو از همه چیز دور نگه میداری میگی میخوای درمان بشم و حالم خوب بشه ولی هیچوقت کنارم نبودی تا دردم رو بپرسی..بودی ؟
چقدر پر درد حرف میزد این دختر یه لحظه همه غم و غصه هام رو فراموش کردم که جونگ کوک گفت : ا/ت برو بالا
گفتم : اما...
نزاشت ادامه بدم نگام کرد و گفت : برو بالا
سرم رو تکون دادم و رفتم طبقه بالا توی اتاقم اما خالی بود یعنی وسایلام نبودن پس کجان؟
دره اتاقم باز شد خاله یو بود اومد داخل و گفت : اینجا رو نگرد وسایلات تو اتاقه رییسه
سرم رو از تو کمد درآوردم و اول از همه گفتم : چیشد ؟ به خواهرش چی گفت ؟
خاله یو سرش رو تکون داد و گفت : متاسفانه هنوز داره بخاطر برگشتنش سرزنشش میکنه
گفتم : اما اون دختر بیچاره بیماری روحی داره نباید به عنوان برادرش اینطوری کنه باهاش
خاله یو گفت : مگه نمیشناسیش
مرخص شدم بالاخره جونگ کوک و جانگ شین و نگهبان ها تا موقعی که به عمارت برسیم چهار چشمی مراقبم بودن تا کسی نزدیکم نشه و این رفتاراشون دیوونم میکرد...
رسیدیم از ماشین پیاده شدم تهیونگ بهم گفته بود نفس های عمیق نکشم برای همین نفس عمیقی نکشیدم..
جونگ کوک اومد سمتم و دستم رو گرفت بهش لبخند زدم خاله یو در رو باز کرد با دیدنم لبخند بزرگی زد و محکم بغلم کرد خندیدم که گفت : ترسوندیم ا/ت
گفتم : نترس من ۷ تا جون دارم هیچیم نمیشه
رفتیم داخل همین که به سالن اصلی رسیدیم یه دختره که میخورد حدود ۲۵ ساله اینا باشه بلند شد قیافه غم زده ای داشت جونگ کوک با شوک بهش خیره شد جانگ شین که هنوز دختره رو ندیده بود گفت : ا/ت دارو هات....
با دیدن دختره اونم کوپ کرد ، دختره بالاخره زبون باز کرد و روبه جونگ کوک گفت : داداش من..من اومدم
جاننننن؟!!!!! داداش؟ نکنه خواهرشه ؟ جیسان ؟
خاله یو اومد از بازوم گرفت آروم دمه گوشم گفت : ا/ت این جیسانه همون خواهرش
به جونگ کوک نگاه کردم که انگار خوشحال نبود از دیدن خواهری که با برق تو چشماش داشت نگاش میکرد جانگ شین گفت : جیسان خوش اومدی
جیسان گفت : ممنونم داداش تو نمیخوای بهم چیزی بگی
جونگ کوک اعصبی گفت : چی بگم نکنه انتظار داری بگم خوش اومدی خواهرم ؟ هوم ؟ مگه دوره درمانت تموم شده که پا شدی اومدی اینجا توی این عمارت
منی که فقط تماشاگر بودم ناراحت شدم چه برسه به جیسان که اگر ولش میکردی زار زار گریه میکرد
آروم دست جونگ کوک رو گرفتم تا آروم بشه
جیسان با اشک هایی که سعی داشت مخفیشون کنه گفت : بسه دیگه الان چند سال شده ۱۸ سال یا ۱۹ سال؟ شایدم ۲۰ ساله کامله که منو از همه چیز دور نگه میداری میگی میخوای درمان بشم و حالم خوب بشه ولی هیچوقت کنارم نبودی تا دردم رو بپرسی..بودی ؟
چقدر پر درد حرف میزد این دختر یه لحظه همه غم و غصه هام رو فراموش کردم که جونگ کوک گفت : ا/ت برو بالا
گفتم : اما...
نزاشت ادامه بدم نگام کرد و گفت : برو بالا
سرم رو تکون دادم و رفتم طبقه بالا توی اتاقم اما خالی بود یعنی وسایلام نبودن پس کجان؟
دره اتاقم باز شد خاله یو بود اومد داخل و گفت : اینجا رو نگرد وسایلات تو اتاقه رییسه
سرم رو از تو کمد درآوردم و اول از همه گفتم : چیشد ؟ به خواهرش چی گفت ؟
خاله یو سرش رو تکون داد و گفت : متاسفانه هنوز داره بخاطر برگشتنش سرزنشش میکنه
گفتم : اما اون دختر بیچاره بیماری روحی داره نباید به عنوان برادرش اینطوری کنه باهاش
خاله یو گفت : مگه نمیشناسیش
۱۹۹.۰k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.