ندیمه عمارت p:⁵⁹
با هزار دردسر بالاخره تونست بشینه ..اما فشاری که روش بود بی جونش کرده بود و تمام وزنش روی من بود...با اضطراب به چهره رنگ پریدش نگاه کردم..چشماش بسته بود و سرفه میکرد..نگران بودم نکنه مشکلی پیش اومده باشه..روی پیشونیش عرق نشسته بود..دستی روی پیشونیش کشیدم که از داغیش با سرعت عقب کشیدم...همون لحظه شروع کرد به سرفه های پی در پی ...لیوان اب و با زور از کنار تخت برداشت و خواستم سمت لبش ببرم که با دیدن خون کنار لبش..لیوان از دستم افتاد روی زمین و با صدای بدی شکست...کم مونده بود اشکم در بیاد ...ازش سریع فاصله گرفتم و خواستم برم دکتر و خبر کنم...لب باز کردم بگم الان میام..که سرفه هاش قطع شد و افتاد روی تخت...هینی گفتم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم سوزش اشک و توی چشمم حس کردم..اشک دیدم و تار کرد اما بدون معطلی دویدم سمت سالن و با صدای اروم ناشی از بغضم پرستار و صدا زدم..وقتی حالمو دید..سریع دکتر و خبر کرد..پشت سرشون میدویدم اما نزاشتن دوباره برم داخل اتاق...حالم بد بود ..همش چهرش جلوی چشمام بود و صدای بزور نفس کشیدنش مغزم و کر کرده بود...کنار دیوار سر خوردم و زانو هامو بغل کردم...چرا بعد این همه سال باید بازم اینطوری اذیت بشم...سرمو روی زانوم گذاشتم و اجازه دادم اشکام بریزن..باورم نمیشد بالاخره این بغض چند ساله شکست و بی صدا به اشک تبدیل شد..نمیدونم چقد طول کشید تا دکتر از اتاق بیرون بیاد اما زمانش برای من یه عمر شد..با شنیدن صدای در سریع از جا پاشدم و سمت دکتر رفتم.. حتی زخمت ندادم اشکام و پاک کنم..
ا/ت:چی شد..زنده اس؟
دکتر مسن لبخندی کمرنگی زد و گفت:بله به قول شما زنده اس..معمولا همراه بیمار ها میگن حالش خوبه؟!...ولی شما رفتی سر اصل مطلب..
لبخندش با حرفش عمیق تر شد ..از چیزی که گفتم یکم خجالت کشیدم اما وقتی توی اون وضعیت دیدمش تنها چیزی که به ذهنم رسید همین سوال بود..دستی به گونم کشیدم و نگاهمو به پایین دادم..
دکتر:حالا نیاز نیست خجالت بکشی...بالاخره اینم یه نوع نگرانی دیگ...
با چهره درهم به لبخندش که بهم ارامش میداد نگاه کردم که گفت:بیا دختر جون..اگه میخوای از حال بیمارت بدونی دنبالم بیا...
سمت اتاقش قدم برداشت و منم کنارش راه افتادم و منتظر بودم چیزی بگه اما حرف نمیزد..از یه طرف استرس داشتم و از یه طرف اعصاب نداشتم.. بالاخره انگار فهمید تمرکز ندارم و تصمیم گرفت حرفشو بزنه..
دکتر:بیمار..یا اقای تهیونگ وقتی بهوش اومدن دچار شک عصبی شدن..این شوک عصبی بدجور بهش فشار آورد از طرفیم تب بالاش نشونه عفونت ریه هاس...چون عفونت داخلیه سعی میکنم با دارو عفونتش و بر طرف کنم..ولی شوکی که بهش وارد شد توی تنفسش تداخل ایجاد کرد و فشار به شوش هاش باعث خونریزی شد ... تنها چیزی که لازمه بدونید اینه که هیجان استرس رو ازش دور باشه..همین
با چیزی هایی که شنیدم یه لحظه حس کردم باعث این حال بدش منم!...اما سریع به خودم تلنگر زدم..تو فقط داری به قلبت گوش میدی..که ای کاش گوش نمیدادی!
ا/ت:دکتر...کی مرخص میشه؟
دکتر:بخاطر تبش..الان هوشیار نیست ولی به محض پایین اومدن تبش هوشیاریشو بدست میاره..و راجب به مرخص شدن...گفتم که بهتره اینجا بمونه...باید قانعش کنید..
نفسمو بیرون دادم و تایید کردم..دکتر خواست بره که انگار یه چیز مهم یادش اومد باشه برگشت و گفت:درضمن باید بگم که بدنشون واقعا دچار کمخونی بشدت بالایی...خونریزی هین تصادف و خونریزی شوش ها..اینا همه سیستم ایمنی شون و پایین اورده..اختلال دربینایی و سیاهی جلوی چشم از عوارض کم خونی ..
منتظر چشم دوختم به دکتر و اونم ادامه داد: بگید تا عصر یکی از هم خون هاشون اینجا باشن...اگه نشد مجبوریم خودمون خون بدیم..
به منظور تایید سر تکون دادم دکترم بالاخره حرفاش تموم شد و رفت..سمت کافه تریا بیمارستان قدم برداشتم..توی مسیر به جیمین زنگ زدم و گفتم تهیونگ بهوش اومد و بهتره که هر کاری داره بزاره واسه بعد و بیاد اینجا...روی صندلی نشستم و یه بتری اب و کیک کوچیک سفارش دادم...اما از گلوم پایین نمیرفت..حالم گرفته بود و فکرم درگیر...بعد این همه سال حالا که بهوش اومده بود باید چیکار میکردم؟...باید با اومدن جیمین بلافاصه برم..اینجا موندن...اصلا خوب نیست..نیستت!..
ا/ت:چی شد..زنده اس؟
دکتر مسن لبخندی کمرنگی زد و گفت:بله به قول شما زنده اس..معمولا همراه بیمار ها میگن حالش خوبه؟!...ولی شما رفتی سر اصل مطلب..
لبخندش با حرفش عمیق تر شد ..از چیزی که گفتم یکم خجالت کشیدم اما وقتی توی اون وضعیت دیدمش تنها چیزی که به ذهنم رسید همین سوال بود..دستی به گونم کشیدم و نگاهمو به پایین دادم..
دکتر:حالا نیاز نیست خجالت بکشی...بالاخره اینم یه نوع نگرانی دیگ...
با چهره درهم به لبخندش که بهم ارامش میداد نگاه کردم که گفت:بیا دختر جون..اگه میخوای از حال بیمارت بدونی دنبالم بیا...
سمت اتاقش قدم برداشت و منم کنارش راه افتادم و منتظر بودم چیزی بگه اما حرف نمیزد..از یه طرف استرس داشتم و از یه طرف اعصاب نداشتم.. بالاخره انگار فهمید تمرکز ندارم و تصمیم گرفت حرفشو بزنه..
دکتر:بیمار..یا اقای تهیونگ وقتی بهوش اومدن دچار شک عصبی شدن..این شوک عصبی بدجور بهش فشار آورد از طرفیم تب بالاش نشونه عفونت ریه هاس...چون عفونت داخلیه سعی میکنم با دارو عفونتش و بر طرف کنم..ولی شوکی که بهش وارد شد توی تنفسش تداخل ایجاد کرد و فشار به شوش هاش باعث خونریزی شد ... تنها چیزی که لازمه بدونید اینه که هیجان استرس رو ازش دور باشه..همین
با چیزی هایی که شنیدم یه لحظه حس کردم باعث این حال بدش منم!...اما سریع به خودم تلنگر زدم..تو فقط داری به قلبت گوش میدی..که ای کاش گوش نمیدادی!
ا/ت:دکتر...کی مرخص میشه؟
دکتر:بخاطر تبش..الان هوشیار نیست ولی به محض پایین اومدن تبش هوشیاریشو بدست میاره..و راجب به مرخص شدن...گفتم که بهتره اینجا بمونه...باید قانعش کنید..
نفسمو بیرون دادم و تایید کردم..دکتر خواست بره که انگار یه چیز مهم یادش اومد باشه برگشت و گفت:درضمن باید بگم که بدنشون واقعا دچار کمخونی بشدت بالایی...خونریزی هین تصادف و خونریزی شوش ها..اینا همه سیستم ایمنی شون و پایین اورده..اختلال دربینایی و سیاهی جلوی چشم از عوارض کم خونی ..
منتظر چشم دوختم به دکتر و اونم ادامه داد: بگید تا عصر یکی از هم خون هاشون اینجا باشن...اگه نشد مجبوریم خودمون خون بدیم..
به منظور تایید سر تکون دادم دکترم بالاخره حرفاش تموم شد و رفت..سمت کافه تریا بیمارستان قدم برداشتم..توی مسیر به جیمین زنگ زدم و گفتم تهیونگ بهوش اومد و بهتره که هر کاری داره بزاره واسه بعد و بیاد اینجا...روی صندلی نشستم و یه بتری اب و کیک کوچیک سفارش دادم...اما از گلوم پایین نمیرفت..حالم گرفته بود و فکرم درگیر...بعد این همه سال حالا که بهوش اومده بود باید چیکار میکردم؟...باید با اومدن جیمین بلافاصه برم..اینجا موندن...اصلا خوب نیست..نیستت!..
۱۳۱.۲k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.