part ❺❸🦭👩🦯
هیون « میخوام از تیر آخرم استفاده کنم !
یونگی « چی؟
ربکا « پدر بزرگ بورام
جیهوپ « یونگی
_با اومدن یهویی جیهوپ و دیدن چهره زخمیش همشون مطمئن شدن اتفاقی اوفتاد
یونگی « ت... تو چرا اینجوری شدییییی؟؟؟؟
جیهوپ « *نفس نفس زدن... پدربزرگ بورام رو بزور برد....
یونگی « چییییی ؟ ؟؟؟ یعنی چی؟
هیون « بزار من بگم! از بچگی هر چی خواستم بدست اوردم پس بورام رو هم بدست میارم! معامله کردم ... قراره همسر من بشه
_یونگی از شدت عصبانیت میخواست هیون رو به چهل و دو قسمت با مساوی تقسیم کنه.... نفس عمیقی کشید و گفت « اینو ببرین من میرم بورام رو بیارم
هیون « مثلا میخواهی چه غلطی بکنی! ببین پاتو از اینجا بزاری بیرون میگم بفرستتش خارج کشور
یونگی « ببین منو هر غلطی دلت خواست انجام بده! اما من و جیهوپ اون پیر مرد رو بهتر از تو میشناسیم....بریم هوپ
فلش بک //
بورام « وقتی با جیهوپ به عمارت رسیدیم با دیدن ماشین پدربزرگ با ترس باروی جیهوپ رو گرفتم....
جیهوپ « نگاه نباش چیزی نیست ... پیاده شین
بورام « از ماشین که پیاده شدیم نگاهم به نگاه سرد پدر بزرگ گره خورد.... همیشه جز بدبختی چیزی برای من نداشت ... عصای چوبیش رو روی میز گذاشت و به سمت ما اومد
پدر بزرگ « منتظرتون بودم
جیهوپ « چیزی شده پدر بزرگ؟
پدر بزرگ « ازدواج بورام و یونگی رو فسخ کردم... قراره با هیون ازدواج کنه
بورام « چ.. چی؟ یعنی چی اخه!
جیهوپ « متوجه هستید دارین چیکار میکنین؟ کسی که اینجور با زندگیش معامله میکنید نوه شماست
پدربزرگ « نیومد نظر شما رو بپرسم! بورام رو بیارید
جیهوپ « اجازه نمیدم ببریش...
پدر بزرگ « فکر میکنی میتونی جلوی منو بگیری؟
جیهوپ « تو هیچ نسبت خانوادگی ای با ما نداری... دیگه هم سرپرست ما نیستی پس پاتو از زندگی ما بکش بیرون
پدربزرگ « این همه پول خرج نکردم که بزارم برین
بورام « ازش متنفر بودم اینم میدونستم اگه ادامه پیدا کنه بلایی سر جیهوپ میاره... جلو رفتم و گفتم « هوپ.. من میرم اما بیا دنبالم... نمیخوام آسیب ببینی
جیهوپ « اگه بزارم بری قولم رو زیر پا گذاشتم! وئول بورام رو ببر توی ماشین...
بورام « هوپ
جیهوپ « برو دیگه
_زمانی که قلب آدما تبدیل به سنگ بشه حتی به هم خون خودشون هم رحم نمیکنن! کاری که پدربزرگ بورام انجام داده بود.... دخترک نگران سوار ماشین شد.... اولش فقط کمی سر و صدا راه انداخت اما بعدش بادیگارد های اون پیرمرد اوفتاده به جون جیهوپ و بورام رو بزور از ماشین پیاده کردن
بورام « ولش کنید... هوسوکککک... دستم رو بزور از چنگال های قوی شغال های دور و برم در اوردم و کنار جیهوپ که صورتش خونی شده بود روی زمین نشستم... بمیرم برات داداش... ولش کن من باهات میام
پدربزرگ « خوبه راه بیفت
جیهوپ « بورام
یونگی « چی؟
ربکا « پدر بزرگ بورام
جیهوپ « یونگی
_با اومدن یهویی جیهوپ و دیدن چهره زخمیش همشون مطمئن شدن اتفاقی اوفتاد
یونگی « ت... تو چرا اینجوری شدییییی؟؟؟؟
جیهوپ « *نفس نفس زدن... پدربزرگ بورام رو بزور برد....
یونگی « چییییی ؟ ؟؟؟ یعنی چی؟
هیون « بزار من بگم! از بچگی هر چی خواستم بدست اوردم پس بورام رو هم بدست میارم! معامله کردم ... قراره همسر من بشه
_یونگی از شدت عصبانیت میخواست هیون رو به چهل و دو قسمت با مساوی تقسیم کنه.... نفس عمیقی کشید و گفت « اینو ببرین من میرم بورام رو بیارم
هیون « مثلا میخواهی چه غلطی بکنی! ببین پاتو از اینجا بزاری بیرون میگم بفرستتش خارج کشور
یونگی « ببین منو هر غلطی دلت خواست انجام بده! اما من و جیهوپ اون پیر مرد رو بهتر از تو میشناسیم....بریم هوپ
فلش بک //
بورام « وقتی با جیهوپ به عمارت رسیدیم با دیدن ماشین پدربزرگ با ترس باروی جیهوپ رو گرفتم....
جیهوپ « نگاه نباش چیزی نیست ... پیاده شین
بورام « از ماشین که پیاده شدیم نگاهم به نگاه سرد پدر بزرگ گره خورد.... همیشه جز بدبختی چیزی برای من نداشت ... عصای چوبیش رو روی میز گذاشت و به سمت ما اومد
پدر بزرگ « منتظرتون بودم
جیهوپ « چیزی شده پدر بزرگ؟
پدر بزرگ « ازدواج بورام و یونگی رو فسخ کردم... قراره با هیون ازدواج کنه
بورام « چ.. چی؟ یعنی چی اخه!
جیهوپ « متوجه هستید دارین چیکار میکنین؟ کسی که اینجور با زندگیش معامله میکنید نوه شماست
پدربزرگ « نیومد نظر شما رو بپرسم! بورام رو بیارید
جیهوپ « اجازه نمیدم ببریش...
پدر بزرگ « فکر میکنی میتونی جلوی منو بگیری؟
جیهوپ « تو هیچ نسبت خانوادگی ای با ما نداری... دیگه هم سرپرست ما نیستی پس پاتو از زندگی ما بکش بیرون
پدربزرگ « این همه پول خرج نکردم که بزارم برین
بورام « ازش متنفر بودم اینم میدونستم اگه ادامه پیدا کنه بلایی سر جیهوپ میاره... جلو رفتم و گفتم « هوپ.. من میرم اما بیا دنبالم... نمیخوام آسیب ببینی
جیهوپ « اگه بزارم بری قولم رو زیر پا گذاشتم! وئول بورام رو ببر توی ماشین...
بورام « هوپ
جیهوپ « برو دیگه
_زمانی که قلب آدما تبدیل به سنگ بشه حتی به هم خون خودشون هم رحم نمیکنن! کاری که پدربزرگ بورام انجام داده بود.... دخترک نگران سوار ماشین شد.... اولش فقط کمی سر و صدا راه انداخت اما بعدش بادیگارد های اون پیرمرد اوفتاده به جون جیهوپ و بورام رو بزور از ماشین پیاده کردن
بورام « ولش کنید... هوسوکککک... دستم رو بزور از چنگال های قوی شغال های دور و برم در اوردم و کنار جیهوپ که صورتش خونی شده بود روی زمین نشستم... بمیرم برات داداش... ولش کن من باهات میام
پدربزرگ « خوبه راه بیفت
جیهوپ « بورام
۱۵۵.۵k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.