چند پارتی (درخواستی )
(وقتی هیونجین تصادف میکنه و جلوی تو ایست قلبی میکنه و...)
بازم مروارید دونه دونه سرازیر میشدن همون اشکا چیزی بودن که باعث میشد قلب هیون نزنه ساعت ها اشک ریختن بلاخره دکتر اجازه ی ملاقات با هیونجین رو بهت داد دو ساعت تا بیدار شدن هیونجین مونده بود هیجان داشتی توی همون هفت ساعت که منتظر هیونجین بودی آنقدر دماغت و چشمات قرمز شده بود چشمات خیلی قرمز شده بود دماغت تنفس برات سخت بود اما با این حال تونستی توی همون هفت ساعت روی صندلی بشینی شدت استارست کمی کمتر بود ولی با این حال هنوز نگران بودی دیگه اشکی نمونده بود احساس کردی دوازده ساعت مثل چندین سال برات گذشت نفس نفس میزدی هنوز نگران بودی به داخل اتاق حرکت کردی به قیافش نگاهی کردی هنوز مثل قبل زیبا بود چیزی که از هر چیزی زیبا ترش میکرد چشماش بود که الان بسته بود چقدر حس بدیه وقتی کسی رو از دست میدی که آسیبی که میبینی فقط با باز شدن چشماش درآمد میشه بدن دستان همشون سر و بی حس شده بود دست هیونجین که بهش سرم وصل بود رو به آرامی توی دستت گرفتی سرتو ریو دستت گذاشتی دوباره اون اشکال سرازیر شدن خسته بی روح این همون کسی بود که تا دوازده ساعت پیش مثل یک جت داشتی غذای مورد علاقه دوست پسرت هیونجین رو درست میکردی این واقعا همون بود...
بلاخره دوساعت،گذشت دوستان خیلی دیر گذشت همچنان گریه میکردی دیگه نمیتونستی چیزی رو احساس کننی بعد از بیست دقیقه بلاخره چشمای هیونجین باز شد به دستش نگاهی انداخت تورو دید شبی روح پوست رنگ پریده چشمای قرمز که رنگسون تفاوتی با خون نداشت دستات میلرزید و دستای هیونجبن توی تو بود هیونجین به آرامی تکونی به دستش داد که با این حرکت به سرعت سرتو بلند کردی یه آرامی دست هیونجین نوازش بار روی موهات کشیده شد هیون بعد از چهارده ساعت طولانی مدت و تو که همچنین داشتی از شدت هیجان گریه میکردی گفت
هیونجین : شیشش چیزی نیست من حالم خوبه چیزی نیست
سرتو نوازش میکرد و احساس خوبی بهت دست میداد هیون بی توجه به سرم و درد بلند شد و تورو توی آغوش کشید خیلی سخت بود تو نمیتونستی چیزی بگی چون اون آغوش همون چیزی بود که بهش نیاز داشتی سرتو توی گودی گردنش فرو یزدی دست هیون دوباره روی موهات قرار گرفت با اینکه هیونجین درد زیادی حس میکرد اما نمیتونست در مقابله تو مقاومت کنه
آت :نمیدونی چقدر درد داشت ببینم الان که خوبی؟!
(دماغتو بالا میکشی همچنان اشک میریختی )
هیونجین :گفتم که من خوبم دیگه گریه نکن میدونی حال از اینکه گربه کنی بدم میاد عسلم
بلاخره بعد از پنج دقیقه در آغوش هیونجین بیرون اومدی و گفتی
آت :هیون میرم دکتر خبر کنم تکون نخور تا دکتر رو خبر کنم
بهش کمک کردی دراز بکشه و خوابوندیش خواستی بری که اون...
ادامه دارد...
بازم مروارید دونه دونه سرازیر میشدن همون اشکا چیزی بودن که باعث میشد قلب هیون نزنه ساعت ها اشک ریختن بلاخره دکتر اجازه ی ملاقات با هیونجین رو بهت داد دو ساعت تا بیدار شدن هیونجین مونده بود هیجان داشتی توی همون هفت ساعت که منتظر هیونجین بودی آنقدر دماغت و چشمات قرمز شده بود چشمات خیلی قرمز شده بود دماغت تنفس برات سخت بود اما با این حال تونستی توی همون هفت ساعت روی صندلی بشینی شدت استارست کمی کمتر بود ولی با این حال هنوز نگران بودی دیگه اشکی نمونده بود احساس کردی دوازده ساعت مثل چندین سال برات گذشت نفس نفس میزدی هنوز نگران بودی به داخل اتاق حرکت کردی به قیافش نگاهی کردی هنوز مثل قبل زیبا بود چیزی که از هر چیزی زیبا ترش میکرد چشماش بود که الان بسته بود چقدر حس بدیه وقتی کسی رو از دست میدی که آسیبی که میبینی فقط با باز شدن چشماش درآمد میشه بدن دستان همشون سر و بی حس شده بود دست هیونجین که بهش سرم وصل بود رو به آرامی توی دستت گرفتی سرتو ریو دستت گذاشتی دوباره اون اشکال سرازیر شدن خسته بی روح این همون کسی بود که تا دوازده ساعت پیش مثل یک جت داشتی غذای مورد علاقه دوست پسرت هیونجین رو درست میکردی این واقعا همون بود...
بلاخره دوساعت،گذشت دوستان خیلی دیر گذشت همچنان گریه میکردی دیگه نمیتونستی چیزی رو احساس کننی بعد از بیست دقیقه بلاخره چشمای هیونجین باز شد به دستش نگاهی انداخت تورو دید شبی روح پوست رنگ پریده چشمای قرمز که رنگسون تفاوتی با خون نداشت دستات میلرزید و دستای هیونجبن توی تو بود هیونجین به آرامی تکونی به دستش داد که با این حرکت به سرعت سرتو بلند کردی یه آرامی دست هیونجین نوازش بار روی موهات کشیده شد هیون بعد از چهارده ساعت طولانی مدت و تو که همچنین داشتی از شدت هیجان گریه میکردی گفت
هیونجین : شیشش چیزی نیست من حالم خوبه چیزی نیست
سرتو نوازش میکرد و احساس خوبی بهت دست میداد هیون بی توجه به سرم و درد بلند شد و تورو توی آغوش کشید خیلی سخت بود تو نمیتونستی چیزی بگی چون اون آغوش همون چیزی بود که بهش نیاز داشتی سرتو توی گودی گردنش فرو یزدی دست هیون دوباره روی موهات قرار گرفت با اینکه هیونجین درد زیادی حس میکرد اما نمیتونست در مقابله تو مقاومت کنه
آت :نمیدونی چقدر درد داشت ببینم الان که خوبی؟!
(دماغتو بالا میکشی همچنان اشک میریختی )
هیونجین :گفتم که من خوبم دیگه گریه نکن میدونی حال از اینکه گربه کنی بدم میاد عسلم
بلاخره بعد از پنج دقیقه در آغوش هیونجین بیرون اومدی و گفتی
آت :هیون میرم دکتر خبر کنم تکون نخور تا دکتر رو خبر کنم
بهش کمک کردی دراز بکشه و خوابوندیش خواستی بری که اون...
ادامه دارد...
۱۰.۸k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.