part💎⁵
bloody diamond
ژاکلین: با من کاری داشتین اقا
کوک: ا/ت قراره یه مدتی اینجا بمونه. تا زمان رفتنش نرسیده نمیخوام از عمارت پاشو بزاره بیرون ، اگه این اتفاق بیوفته تو تنبیه میشی. فهمیدی
ژاکلین: بله آقا
کوک: نمیزاری کاری بکنه[بچه ها منظورم این بود که کار خونه انجام نده]
ژاکلین: بله
کوک: خب میتونی بری
راوی: ژاکلین تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
روزا میگذشت و و دخترای عمارت هروز به ا/ت حسودی میکردن و اذیتش میکردن. ا/تم همیشه گریه میکرد و تو خودش میریخت. عصر ها که کوک از سر کار برمیگشت خونه ، ا/ت سریع میرفت تو اتاقش که کوک رو نبینه.
کوک: ژاکلین
ژاکلین: بله آقا
کوک: تو این دو روز ا/تو ندیدم. اون کجاس
ژاکلین: بهم گفت که حالش خوب نیس. این دو روزم کلا توی اتاقش بود
کوک: باشه میتونی بری
راوی: کوک رفت سمت اتاق ا/ت و پشت در وایساد ، یهو شنید که از اتاقش صدای گریه میاد ، درو باز کرد دید که ا/ت رو تخت دراز کشیده و گریه میکنه و بدون اینکه ببینه کی وارد اتاق شد گفت
ا/ت: لطفا تنهام بزار
کوک: اگه حالت بده میخوای بگم دکتر بیاد؟
راوی: ا/ت برگشت سمت صدا. جوری بلند شد که از رو تخت افتاد.
کوک سریع دویید سمتش
کوک: هی مراقب باش
ا/ت:.....
کوک: چرا گریه میکردی
راوی: ا/ت دوس نداشت واقعیت رو بگه برای همین تو دلش گفت: اگه برادر تو ام قمار میکرد و تو رو میباخت و مجبور بودی بری پیش یه فرد غریبه خوشحال بودی.
کوک: هی با تو ام ، چرا گریه میکردی
راوی: ا/ت تصمیم گرفت بهونه گریشو بندازه تقصیر مریضی و گفت
ا/ت: دلم.....دلم خیلی درد میکنه.
کوک دستشو گذاشت روی دل ا/ت و گفت
کوک: اینجا درد میکنه؟
ا/ت سرشو به معنی آره تکون داد
کوک: الان زنگ میزنم دکتر بیاد.
ا/ت که خودشو زده بود به مریضی ، میترسید وقتی دکتر بیاد و اونو چک کنه لو بره و کوک از دستش عصبانی بشه.
ا/ت: دکتر نمیخواد
کوک: ولی مثل اینکه حالت خیلی بده
ا/ت: نه خوبم....
کوک: ......الان زنگ میزنم دکتر بیاد
ذهن ا/ت: شت حالا چیکار کنم
راوی: کوک ا/تو گذاشت روی تخت و از اتاقش رفت بیرون و به دکتر زنگ زد.
۲۰ دقیقه بعد.....
راوی: بعد ۲۰ دقیقه دکتر اومد
کوک: سلام
دکتر: سلام ، مریض کجاست؟
راوی: کوک دکتر رو راهنمایی کرد سمت اتاق ا/ت ، درو باز کرد و وارد اتاق شدن.
ا/ت رو تخت دراز کشید بود و هم چنان داشت گریه میکرد.
دکتر و کوک رفتن سمت ا/ت .
دکتر: خب بگو مشکلت چیه؟
ا/ت: ......دلم درد میکنه.
دکتر دستشو گذاشت روی دل ا/ت و یه کوچولو فشار داد و رو به کوک گفت
دکتر: میشه یه چند لحظه بیرون باشی
کوک یه نگاه عصبانی به دکتر کرد و رفت بیرون
دکتر:....
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین▪︎
ژاکلین: با من کاری داشتین اقا
کوک: ا/ت قراره یه مدتی اینجا بمونه. تا زمان رفتنش نرسیده نمیخوام از عمارت پاشو بزاره بیرون ، اگه این اتفاق بیوفته تو تنبیه میشی. فهمیدی
ژاکلین: بله آقا
کوک: نمیزاری کاری بکنه[بچه ها منظورم این بود که کار خونه انجام نده]
ژاکلین: بله
کوک: خب میتونی بری
راوی: ژاکلین تعظیم کوتاهی کرد و رفت.
روزا میگذشت و و دخترای عمارت هروز به ا/ت حسودی میکردن و اذیتش میکردن. ا/تم همیشه گریه میکرد و تو خودش میریخت. عصر ها که کوک از سر کار برمیگشت خونه ، ا/ت سریع میرفت تو اتاقش که کوک رو نبینه.
کوک: ژاکلین
ژاکلین: بله آقا
کوک: تو این دو روز ا/تو ندیدم. اون کجاس
ژاکلین: بهم گفت که حالش خوب نیس. این دو روزم کلا توی اتاقش بود
کوک: باشه میتونی بری
راوی: کوک رفت سمت اتاق ا/ت و پشت در وایساد ، یهو شنید که از اتاقش صدای گریه میاد ، درو باز کرد دید که ا/ت رو تخت دراز کشیده و گریه میکنه و بدون اینکه ببینه کی وارد اتاق شد گفت
ا/ت: لطفا تنهام بزار
کوک: اگه حالت بده میخوای بگم دکتر بیاد؟
راوی: ا/ت برگشت سمت صدا. جوری بلند شد که از رو تخت افتاد.
کوک سریع دویید سمتش
کوک: هی مراقب باش
ا/ت:.....
کوک: چرا گریه میکردی
راوی: ا/ت دوس نداشت واقعیت رو بگه برای همین تو دلش گفت: اگه برادر تو ام قمار میکرد و تو رو میباخت و مجبور بودی بری پیش یه فرد غریبه خوشحال بودی.
کوک: هی با تو ام ، چرا گریه میکردی
راوی: ا/ت تصمیم گرفت بهونه گریشو بندازه تقصیر مریضی و گفت
ا/ت: دلم.....دلم خیلی درد میکنه.
کوک دستشو گذاشت روی دل ا/ت و گفت
کوک: اینجا درد میکنه؟
ا/ت سرشو به معنی آره تکون داد
کوک: الان زنگ میزنم دکتر بیاد.
ا/ت که خودشو زده بود به مریضی ، میترسید وقتی دکتر بیاد و اونو چک کنه لو بره و کوک از دستش عصبانی بشه.
ا/ت: دکتر نمیخواد
کوک: ولی مثل اینکه حالت خیلی بده
ا/ت: نه خوبم....
کوک: ......الان زنگ میزنم دکتر بیاد
ذهن ا/ت: شت حالا چیکار کنم
راوی: کوک ا/تو گذاشت روی تخت و از اتاقش رفت بیرون و به دکتر زنگ زد.
۲۰ دقیقه بعد.....
راوی: بعد ۲۰ دقیقه دکتر اومد
کوک: سلام
دکتر: سلام ، مریض کجاست؟
راوی: کوک دکتر رو راهنمایی کرد سمت اتاق ا/ت ، درو باز کرد و وارد اتاق شدن.
ا/ت رو تخت دراز کشید بود و هم چنان داشت گریه میکرد.
دکتر و کوک رفتن سمت ا/ت .
دکتر: خب بگو مشکلت چیه؟
ا/ت: ......دلم درد میکنه.
دکتر دستشو گذاشت روی دل ا/ت و یه کوچولو فشار داد و رو به کوک گفت
دکتر: میشه یه چند لحظه بیرون باشی
کوک یه نگاه عصبانی به دکتر کرد و رفت بیرون
دکتر:....
•ادامه دارد•
▪︎الماس خونین▪︎
۳۰۲.۹k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.