قل خورده بود توی مبل و با گوشی اش ور میرفت
قل خورده بود توی مبل و با گوشی اش ور میرفت
اگر دست خودش باشد هرگز به گوشی احتیاجی پیدا نمیکند ، بنظرش گوشی برای آدم ها استرس می آورد ، اینکه باعث میشود همه جای دنیا و در هر حالتی آدم ها بتوانند پیدایت کنند ، اینکه هیچوقت نمیتوانی فرار کنی ، اینکه همیشه باید در قبال میس کال های پر تعداد و مسیج های بی پایان مسئولیت پذیر باشی و گردنشان بگیری ..
باتری گوشی اش شارژ نداشت و نزدیک خاموش شدن بود ، منتظر یک تماس مهم بود ، به این فکر کرد که اگر تا چند لحظه ی دیگر گوشی اش خاموش شود باید چه کار کند ، خب راستش را که بخواهی از باتری زوار در رفته ی یک گوشی قدیمی نمیتوان انتظار بیشتری هم داشت ..
هرگز با حفظ کردن شماره تلفن رابطه ی خوبی نداشت ، خوب که یادش می آید میبیند آن قدیم ها شماره خودش را هم از حفظ نبود و هر موقع مجبور میشد که شماره اش را به کسی بدهد باید برای طرف مقابل یک میس کال ناقابل هم می انداخت تا شماره اش را سیو کند ، برای همین به این فکر افتاد که شماره را داخل گوشی یکی از دوستانش سیو کند تا اگر باتری گوشی جایش گذاشت شماره را داشته باشد و خودش تماس بگیرد .
مابین همین فکر ها بود که احساس کرد دلش میخواهد کار دیگری انجام دهد ، رفت روی لیست کنتاکت گوشی اش ، شماره مورد نظر را پیدا کرد و بعد بصورت عجیبی به شماره نگاه کرد ، رقم به رقم اش را میخواند و زیر لب تکرار میکرد ، نگاهی به اسم شماره می انداخت و دوباره میرفت سراغ اعدادی که کنار هم چیده شده بودند ، بعد از چند لحظه به خودش آمد و دید که کل شماره را دارد زیر لب تکرار میکند ، آنقدر تند و روان تکرارش میکرد که انگار سال های سال با آن شماره سر و کار داشته است
حواسش را که بیشتر جمع کرد دید که بعد از سال ها دلش خواسته که یک شماره را حفظ کند ، دلش خواسته به جای نوشتن و سیو کردن ، شماره را حفظ باشد .. انگار که احساس میکرد این شماره نه فقط برای آن شب ، بلکه برای مدت ها لازمش خواهد بود ، انگار که بعد از سال ها استعداد از دست رفته ی حفظ کردن شماره تلفن در ذهن اش را به دست آورده بود ، انگار که اگر آن شب شماره تلفن ها به جای یازده رقم ، صد و یازده رقم هم بود او میتوانست در عرض چند دقیقه آن را از حفظ کند
میدانی من فکر میکنم درست همینجا شروع دوست داشتن است ، همین جا ، درست همینقدر ساده و خنده دار ، ساده درست مثل همان لبخند شیرین و دلچسبی که بعد از حفظ کردن شماره بر لبانش جا خوش کرده بود . بنظرم برای دوست داشتن همیشه که نباید به دنبال دلیل های محکمه پسند و عریض و طویل گشت ، و شاید گاهی همین قدر ساده و همینقدر اتفاقی باید حس خارق العاده ی دوست داشتن را مزمزه کنیم .
میدانی من فکر میکنم که زندگی ما را بد به بار آورد ، زندگی با ما کاری کرد که همه چیز را پیچیده تر و سخت تر از آن چیزی که هست تصور کنیم ، میدانی من فکر میکنم همینقدر ساده و ابتدایی میتوان حس عمیق یک دوست داشتنِ طولانی را تجربه کرد ، به نظرم در دنیا همیشه دلایل کوچک ، قانع کننده تر و عاشقانه تر بوده اند ،
او دلش خواسته بود که بعد از سال ها یک شماره تلفن را حفظ کند و برای درک شروع یک دوست داشتن چه چیزی میتوانست از این قانع کننده تر و خواستنی تر باشد ؟!
همین ..
#پویان_اوحدی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
اگر دست خودش باشد هرگز به گوشی احتیاجی پیدا نمیکند ، بنظرش گوشی برای آدم ها استرس می آورد ، اینکه باعث میشود همه جای دنیا و در هر حالتی آدم ها بتوانند پیدایت کنند ، اینکه هیچوقت نمیتوانی فرار کنی ، اینکه همیشه باید در قبال میس کال های پر تعداد و مسیج های بی پایان مسئولیت پذیر باشی و گردنشان بگیری ..
باتری گوشی اش شارژ نداشت و نزدیک خاموش شدن بود ، منتظر یک تماس مهم بود ، به این فکر کرد که اگر تا چند لحظه ی دیگر گوشی اش خاموش شود باید چه کار کند ، خب راستش را که بخواهی از باتری زوار در رفته ی یک گوشی قدیمی نمیتوان انتظار بیشتری هم داشت ..
هرگز با حفظ کردن شماره تلفن رابطه ی خوبی نداشت ، خوب که یادش می آید میبیند آن قدیم ها شماره خودش را هم از حفظ نبود و هر موقع مجبور میشد که شماره اش را به کسی بدهد باید برای طرف مقابل یک میس کال ناقابل هم می انداخت تا شماره اش را سیو کند ، برای همین به این فکر افتاد که شماره را داخل گوشی یکی از دوستانش سیو کند تا اگر باتری گوشی جایش گذاشت شماره را داشته باشد و خودش تماس بگیرد .
مابین همین فکر ها بود که احساس کرد دلش میخواهد کار دیگری انجام دهد ، رفت روی لیست کنتاکت گوشی اش ، شماره مورد نظر را پیدا کرد و بعد بصورت عجیبی به شماره نگاه کرد ، رقم به رقم اش را میخواند و زیر لب تکرار میکرد ، نگاهی به اسم شماره می انداخت و دوباره میرفت سراغ اعدادی که کنار هم چیده شده بودند ، بعد از چند لحظه به خودش آمد و دید که کل شماره را دارد زیر لب تکرار میکند ، آنقدر تند و روان تکرارش میکرد که انگار سال های سال با آن شماره سر و کار داشته است
حواسش را که بیشتر جمع کرد دید که بعد از سال ها دلش خواسته که یک شماره را حفظ کند ، دلش خواسته به جای نوشتن و سیو کردن ، شماره را حفظ باشد .. انگار که احساس میکرد این شماره نه فقط برای آن شب ، بلکه برای مدت ها لازمش خواهد بود ، انگار که بعد از سال ها استعداد از دست رفته ی حفظ کردن شماره تلفن در ذهن اش را به دست آورده بود ، انگار که اگر آن شب شماره تلفن ها به جای یازده رقم ، صد و یازده رقم هم بود او میتوانست در عرض چند دقیقه آن را از حفظ کند
میدانی من فکر میکنم درست همینجا شروع دوست داشتن است ، همین جا ، درست همینقدر ساده و خنده دار ، ساده درست مثل همان لبخند شیرین و دلچسبی که بعد از حفظ کردن شماره بر لبانش جا خوش کرده بود . بنظرم برای دوست داشتن همیشه که نباید به دنبال دلیل های محکمه پسند و عریض و طویل گشت ، و شاید گاهی همین قدر ساده و همینقدر اتفاقی باید حس خارق العاده ی دوست داشتن را مزمزه کنیم .
میدانی من فکر میکنم که زندگی ما را بد به بار آورد ، زندگی با ما کاری کرد که همه چیز را پیچیده تر و سخت تر از آن چیزی که هست تصور کنیم ، میدانی من فکر میکنم همینقدر ساده و ابتدایی میتوان حس عمیق یک دوست داشتنِ طولانی را تجربه کرد ، به نظرم در دنیا همیشه دلایل کوچک ، قانع کننده تر و عاشقانه تر بوده اند ،
او دلش خواسته بود که بعد از سال ها یک شماره تلفن را حفظ کند و برای درک شروع یک دوست داشتن چه چیزی میتوانست از این قانع کننده تر و خواستنی تر باشد ؟!
همین ..
#پویان_اوحدی
💞 💞
https://t.me/joinchat/AAAAAECrQHi309X0WG1yFg
۵.۰k
۱۲ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.