My old lover 1
Part one 1
فیک یونگی...
"دستاشو دور ات پیچید... همونطور ک روی صندلی پارک نشسته بودن، کم کم سر ات روی شونه های خسته ی یونگی گذاشته میشه... چشمهاشو میبنده و فقط ب صدای باد و صدای بوسه های یونگی روی سرش گوش میده... تنها جایی ک داشت بغلای یونگی بود... اون از خونش فرار کرد، تا فقط بتونه تا اخر عمرش همچین بغل هایی و داشته باشه...
_ات... من دوست دارم؛ ولی نمیخوامت..."
با دستای ظریفش موهاشو کنار زد و با خستگی ب برگه هایی ک یک هفته طول کشید تا بنویستشون خیره شد... اون الان منشی شخصی مین یونگی بود... ن اینکه یونگی ازش خوشش بیاد، فقط بخاطر اینکه هیچکس ب اندازه ی ات تو این کار مهارت نداره...
برگه هارو بازور توی دستهاش نگه داشت و با پاش در زد...
+اقای مین، مقاله هارو اوردم. میتونم بیام داخل؟
_...بله
با هزارجور بدبختی بالاخره موفق شد درو باز کنه... همه ی کاغذ هارو روی میز گذاشت... منتظر ب یونگی خیره شد تا نظرشو ببینه...
_واقعا فکر کردی این همه و میتونم بخونم؟ برو تایپشون کن.
ات خیلی سعی کرد چیزی نگه، ولی خب زبونش کنترلی رو خودش نداشت...
+ببخشید، نمیدونستم چشماتون ضعیفه نمیتونید از رو کاغذ بخونید...
بعد هم بدون توجه ب یونگی کاغذارو برداشت و سمت اتاق خودش رفت... حتی در اتاق یونگی هم نبست... حق داشت عصبانی بشه... مثلا ی هفته واسه مقاله هاش زمان گذاشته بود...
فیک یونگی...
"دستاشو دور ات پیچید... همونطور ک روی صندلی پارک نشسته بودن، کم کم سر ات روی شونه های خسته ی یونگی گذاشته میشه... چشمهاشو میبنده و فقط ب صدای باد و صدای بوسه های یونگی روی سرش گوش میده... تنها جایی ک داشت بغلای یونگی بود... اون از خونش فرار کرد، تا فقط بتونه تا اخر عمرش همچین بغل هایی و داشته باشه...
_ات... من دوست دارم؛ ولی نمیخوامت..."
با دستای ظریفش موهاشو کنار زد و با خستگی ب برگه هایی ک یک هفته طول کشید تا بنویستشون خیره شد... اون الان منشی شخصی مین یونگی بود... ن اینکه یونگی ازش خوشش بیاد، فقط بخاطر اینکه هیچکس ب اندازه ی ات تو این کار مهارت نداره...
برگه هارو بازور توی دستهاش نگه داشت و با پاش در زد...
+اقای مین، مقاله هارو اوردم. میتونم بیام داخل؟
_...بله
با هزارجور بدبختی بالاخره موفق شد درو باز کنه... همه ی کاغذ هارو روی میز گذاشت... منتظر ب یونگی خیره شد تا نظرشو ببینه...
_واقعا فکر کردی این همه و میتونم بخونم؟ برو تایپشون کن.
ات خیلی سعی کرد چیزی نگه، ولی خب زبونش کنترلی رو خودش نداشت...
+ببخشید، نمیدونستم چشماتون ضعیفه نمیتونید از رو کاغذ بخونید...
بعد هم بدون توجه ب یونگی کاغذارو برداشت و سمت اتاق خودش رفت... حتی در اتاق یونگی هم نبست... حق داشت عصبانی بشه... مثلا ی هفته واسه مقاله هاش زمان گذاشته بود...
۱۹.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.