فیک "سکوت"
فیک "سکوت"
پارت ۲ : مامان زنگ زده بود .
گوشیو خاموش کردم .
چشمامو بستم و فقط از خدا میخواستم منو ازین اینده سیاه نجات بده .چشمامو باز کردم .
اسمون سیاه که نه دید داشتم نه چیزی فقط قطره های بارون روی صورتم برخورد میکرد .صدای دلنشین برخورد بارون رو زمین و بوی خاک خیس شده تمام شهرو برداشته بود .
شروع کردم راه رفتن .
توی خیابون های سئول قدم میزدم و بعد بیست دقیقا رفتم خونه .
درو وقتی بستم جوری نشسته بودن رو مبل که انگار داشتن درمورد من بحث میکردن و الان نمیتونستن .
سرمو تکون دادم و رفتم از پله ها بالا .
در اتاقمو باز کردم و پالتو رو پرت کردم تو اتاق خواهرم .
رفتم تو و درو قفل کردم .پنجره اتاقمو باز کردم و چراغو خاموش کردم.
روی تخت دراز کشیدم .حالم جوری بود که نه میتونستم گریه کنم نه میتونستم عصبی بشم نه حرص بخورم .فقط از داخل بهم ریخته بودم.
نمیخواستم اینجوری ولی میشد .با فکر خدایا منو نجات بده خوابم برد .باد شدیدی بهم میخورد و تو پتو خودمو بغل کرده بودم .چشمام و باز کردم و به بیرون نگا کردم .
باد سرد میزد و هوا ابری بود و معلوم بود تازه روشن شده .از پتو اومدم بیرون و پنجره رو بستم . رو تخت نشستم و به انگشتای کشیده و سفیدم که کامل بی حس بود و سرد بود خیره شدم .رفتم تو دل پتو و دوتا دستام و لای پام گذاشتم و بعد ده دقیقه گرم شد و گوشیمو برداشتم .اره .
تا ساعت های یازده تو رخت خواب بودم .بلند شدم و رفتم اشپزخونه
یکم غذا و یک لیوان سوجو بود .
تیکه های تمیز غذا رو توی ظرف ریختم و رفتم تو اتاقم .
همیشه بابا غذاشو رو میز میزاره و هیچی نمیخوره ..اونم با سوجو ):
رفتم تو اتاقم .
جلو پنجره که باد سر میزد رو تخت نشستم و خوردم .
پتو دور خودم پیچونده بودم .
از هوا لذت بردم .
ساعت ۱ رفتم پایین و کمک خواهرم که غذا درست کنیم .
خوانمون خیلی پولداری نبود عادی بود .ساعت چهار بود که مامان اومد و بابا هم اومد .نمیخواستم برای یک ثانیه شده چهرشونو نگا کنم .بعد از غذا رفتم تو اتاقم .رفتارشون جوری بود که انگار صرف نظر کردن .داشتم از عماق وجودم به خودم اطمینان میدادم که قرار نیست ازدواج کنم ولی در اتاقم باز شد و مامان اومد .گفتم : مامان چیزی شده؟مامان : ....ساعت هفت و نیم میان . سرشو پایین انداخت و با جمله حاضرشو تنهام گذاشت .فکر کنم نقطه سکوتم اینجاس . دیگه مقاوت کردنم بی فایده اس . رفتم حموم و با اب سرد خودمو خالی کردم . اومدم بیرون . بدون اینکه یک کلمه با خودم حرف بزنم جلو ایبنه موهامو خشک
کردم . یکم رژ قهوه ای به لبای سفید و خشکم زدم و به صورتم که سفید بود کاری نداشتم . یک لباس طوسی پر رنگ پوشیدم که استین بلند بود و یکم گشاد بود . دکمه هاشو بستم که صدای زنگ در اومد که وایستادم سر جام .
سریع سمت کمدم رفتم .
پارت ۲ : مامان زنگ زده بود .
گوشیو خاموش کردم .
چشمامو بستم و فقط از خدا میخواستم منو ازین اینده سیاه نجات بده .چشمامو باز کردم .
اسمون سیاه که نه دید داشتم نه چیزی فقط قطره های بارون روی صورتم برخورد میکرد .صدای دلنشین برخورد بارون رو زمین و بوی خاک خیس شده تمام شهرو برداشته بود .
شروع کردم راه رفتن .
توی خیابون های سئول قدم میزدم و بعد بیست دقیقا رفتم خونه .
درو وقتی بستم جوری نشسته بودن رو مبل که انگار داشتن درمورد من بحث میکردن و الان نمیتونستن .
سرمو تکون دادم و رفتم از پله ها بالا .
در اتاقمو باز کردم و پالتو رو پرت کردم تو اتاق خواهرم .
رفتم تو و درو قفل کردم .پنجره اتاقمو باز کردم و چراغو خاموش کردم.
روی تخت دراز کشیدم .حالم جوری بود که نه میتونستم گریه کنم نه میتونستم عصبی بشم نه حرص بخورم .فقط از داخل بهم ریخته بودم.
نمیخواستم اینجوری ولی میشد .با فکر خدایا منو نجات بده خوابم برد .باد شدیدی بهم میخورد و تو پتو خودمو بغل کرده بودم .چشمام و باز کردم و به بیرون نگا کردم .
باد سرد میزد و هوا ابری بود و معلوم بود تازه روشن شده .از پتو اومدم بیرون و پنجره رو بستم . رو تخت نشستم و به انگشتای کشیده و سفیدم که کامل بی حس بود و سرد بود خیره شدم .رفتم تو دل پتو و دوتا دستام و لای پام گذاشتم و بعد ده دقیقه گرم شد و گوشیمو برداشتم .اره .
تا ساعت های یازده تو رخت خواب بودم .بلند شدم و رفتم اشپزخونه
یکم غذا و یک لیوان سوجو بود .
تیکه های تمیز غذا رو توی ظرف ریختم و رفتم تو اتاقم .
همیشه بابا غذاشو رو میز میزاره و هیچی نمیخوره ..اونم با سوجو ):
رفتم تو اتاقم .
جلو پنجره که باد سر میزد رو تخت نشستم و خوردم .
پتو دور خودم پیچونده بودم .
از هوا لذت بردم .
ساعت ۱ رفتم پایین و کمک خواهرم که غذا درست کنیم .
خوانمون خیلی پولداری نبود عادی بود .ساعت چهار بود که مامان اومد و بابا هم اومد .نمیخواستم برای یک ثانیه شده چهرشونو نگا کنم .بعد از غذا رفتم تو اتاقم .رفتارشون جوری بود که انگار صرف نظر کردن .داشتم از عماق وجودم به خودم اطمینان میدادم که قرار نیست ازدواج کنم ولی در اتاقم باز شد و مامان اومد .گفتم : مامان چیزی شده؟مامان : ....ساعت هفت و نیم میان . سرشو پایین انداخت و با جمله حاضرشو تنهام گذاشت .فکر کنم نقطه سکوتم اینجاس . دیگه مقاوت کردنم بی فایده اس . رفتم حموم و با اب سرد خودمو خالی کردم . اومدم بیرون . بدون اینکه یک کلمه با خودم حرف بزنم جلو ایبنه موهامو خشک
کردم . یکم رژ قهوه ای به لبای سفید و خشکم زدم و به صورتم که سفید بود کاری نداشتم . یک لباس طوسی پر رنگ پوشیدم که استین بلند بود و یکم گشاد بود . دکمه هاشو بستم که صدای زنگ در اومد که وایستادم سر جام .
سریع سمت کمدم رفتم .
۵۱.۶k
۱۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.