فیک گل رزم 🌹
part33
ویو فیلیکس
صبح که بیدار شدم نه جویونو دیدم نه تهیونگ و جین و شوگا هیچ کدوم نبودم
بقیه هم خیلی استرسی روی مبل نشسته بودن
که دیدم در خیلی مهکم باز شد سریع رفتم پشت دیوار تا نتونن منو ببینن
حتما میخوان در مورد نقشه هاشون حرف بزنن
اروم وایسادم و به حرف هاشون گوش کردم
با شنیدن اون خاطره قدیمی قلبم اتیش گرفت
یعنی همون جویونی که من میخواستم نجاتش بدم همونی بود که زندگیمو خراب کرد؟
ویو راوی
یوری حس عجیبی داشت اون یکمی ناراحت بود بخاطر خانوادش و
یکمی هم خوشحال بود که هنوز تهیونگو داشت اون خانوادشو داشت
یوری از دست ته جین و ماری ناراحت یا عصبی نبود
بلاخره اونا هم پدر مادرش بودن اونا بزرگش کرده بودن عشقی که بین اونا بود سخت تر از این حرفا بود
ولی اون شکه شده بود و یکمی تو حال خودش بود
این از حال یوری و اما تهیونگ
اون بیشتر خودشو عصبی نشون میداد اما وقتی کامل داستانو شنید دلش به لرزه افتاد
اون هیچ کسو نداشت توی این دنیا خودش بود و یوری
اما با این حال اون یک خانواده داشت
اعضا و این خانواده کاری مهم داشتند
€میدونم الان نباید اینو بگم ولی...
€فردا روز ماموریته
∆راست میگه
_پس چرا اینجایید بریم کارامونو انجام بدیم
☆اما تو
_هیونگ ازت ممنونم که همیشه پشتم بودی (لبخند 😊)
ویو جین
حسی که داشتم توصیف نشدنی بود اصلا فکر نمیکردم این کارو کنه
چشمام از خوشحالی برقی زد و لبام خندید
×پس بریم شروع کنیم پسراااا 😆
اعضا بریمممم
∆جیمین برای عمارت کلی خدمتکار بگیر
~اما هیونگ
∆اما و ولی نداره خدمتکار بیار اونم زیاد فهمیدی؟
~بله هیونگ 😊
توی همین لحضه خونه ماری اینا
&دختر های گلم
♡+بله
&بیاید شیر موز بخورید
♡+مرسی
شیر موز دادم دخترا و امدم پیش ته جین
&عزیزم عزیزم؟
♕بله
&دیدی چی شد( با ذوق)
♕چی شد(سرد)
&ای بابا جویونو میگم دیگه!!
♕عااا اره اون مارو خانوادش میدونه
&پس چرا ناراحتی
♕میترسم بره. بره دنبال پدرش
&نه بابا نمیره
♕حس میکنم که اون باید پیش تهیونگ و پدرش باشه
&نه نمیخواد از این فکرا کنی
€خب بچه ها همه فهمیدین دیگه؟
اعضا: بله
€پس بریم
خب اینم از پارت بعد 😊🤍
ویو فیلیکس
صبح که بیدار شدم نه جویونو دیدم نه تهیونگ و جین و شوگا هیچ کدوم نبودم
بقیه هم خیلی استرسی روی مبل نشسته بودن
که دیدم در خیلی مهکم باز شد سریع رفتم پشت دیوار تا نتونن منو ببینن
حتما میخوان در مورد نقشه هاشون حرف بزنن
اروم وایسادم و به حرف هاشون گوش کردم
با شنیدن اون خاطره قدیمی قلبم اتیش گرفت
یعنی همون جویونی که من میخواستم نجاتش بدم همونی بود که زندگیمو خراب کرد؟
ویو راوی
یوری حس عجیبی داشت اون یکمی ناراحت بود بخاطر خانوادش و
یکمی هم خوشحال بود که هنوز تهیونگو داشت اون خانوادشو داشت
یوری از دست ته جین و ماری ناراحت یا عصبی نبود
بلاخره اونا هم پدر مادرش بودن اونا بزرگش کرده بودن عشقی که بین اونا بود سخت تر از این حرفا بود
ولی اون شکه شده بود و یکمی تو حال خودش بود
این از حال یوری و اما تهیونگ
اون بیشتر خودشو عصبی نشون میداد اما وقتی کامل داستانو شنید دلش به لرزه افتاد
اون هیچ کسو نداشت توی این دنیا خودش بود و یوری
اما با این حال اون یک خانواده داشت
اعضا و این خانواده کاری مهم داشتند
€میدونم الان نباید اینو بگم ولی...
€فردا روز ماموریته
∆راست میگه
_پس چرا اینجایید بریم کارامونو انجام بدیم
☆اما تو
_هیونگ ازت ممنونم که همیشه پشتم بودی (لبخند 😊)
ویو جین
حسی که داشتم توصیف نشدنی بود اصلا فکر نمیکردم این کارو کنه
چشمام از خوشحالی برقی زد و لبام خندید
×پس بریم شروع کنیم پسراااا 😆
اعضا بریمممم
∆جیمین برای عمارت کلی خدمتکار بگیر
~اما هیونگ
∆اما و ولی نداره خدمتکار بیار اونم زیاد فهمیدی؟
~بله هیونگ 😊
توی همین لحضه خونه ماری اینا
&دختر های گلم
♡+بله
&بیاید شیر موز بخورید
♡+مرسی
شیر موز دادم دخترا و امدم پیش ته جین
&عزیزم عزیزم؟
♕بله
&دیدی چی شد( با ذوق)
♕چی شد(سرد)
&ای بابا جویونو میگم دیگه!!
♕عااا اره اون مارو خانوادش میدونه
&پس چرا ناراحتی
♕میترسم بره. بره دنبال پدرش
&نه بابا نمیره
♕حس میکنم که اون باید پیش تهیونگ و پدرش باشه
&نه نمیخواد از این فکرا کنی
€خب بچه ها همه فهمیدین دیگه؟
اعضا: بله
€پس بریم
خب اینم از پارت بعد 😊🤍
۴.۰k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.