P2:
P2:
با صدای گنجشک های بامزه ای که روی لبه ی پنجره ش بودن، چشماشو باز کرد. اولین چیزی که بعد از فوت پدرش لبخند رو روی لبش آوردن، همون گنجشک ها بودن.
با روی خوش بیدار شد و چون علاقه ای به خوردن صبحانه نداشت. فقط یه شیرینی از یخچال برداشت و خورد.
هنوز یه ساعت وقت داشت، پس یکم تو اینستاش گشت. اما با این حال همش حس میکرد گوشیش یه ماهیه که همش هنگ میکنه، خودشم دلیلشو نمیدونست اما سعی کرد بیخیال این قضیه بشه چون به نظرش خیلی مسئله مهمی نبود.
بعد نیم ساعت از اینستاگرام عزیزش دل کند و رفت تا حاضر بشه بره سر کار. لباساشو پوشید یکم کرم و یه تینت لب زد و در آخر ریمل. از تو آینه یکم قربون صدقه ی خودش رفت که یادش اومد باید یه ربع دیگه سرکار باشه. با اینکه خودش ماشین داشت اما سوار تاکسی شد.
راس ساعت ۸:۵۵ دقیقه وارد کافه شد و بعد از سلام علیک با رئیسش مشغول تمیزکاری آشپزخونه ی کافه شد. تا اینکه کم کم مشتری ها اومدن.
غروب شده بود که یه پسر آشنایی وارد کافه شد، دخترک که با دیدن اون پسر ذهنش مشغول شد که اونو کجا دیده.بعد از چند دقیقه مرور، تو ذهنش یادش افتاد که دیروز اونو از ساختمون رو به رو دیده. همونی که بهش خیره شده بود. پسر شخصا به سمت حسابداری رفت تا سفارششو ثبت کنه.
پسر:ببخشید میتونم سفارش بدم؟
ا.ت :آقا لطفا، صبر کنید، کارکنای ما میان سفارشتون رو میگیرن!
پسر :اخه من یکم عجله دارم
ا.ت:باشه ، سفارشتون چیه؟
پسر :دو تا آیس کافه لطفا
ا.ت :چشم.
ا.ت یکم به پسر مشکوک شده بود، به طرز خیلی عجیبی بهش نگاه میکرد. این موضوع رو چیز مهمی ندونست و بیخیال شد. (کلا ا.ت بعد از فوت پدرش نسبت به همه چیز خیلی بیخیال شده)
ساعت ۸ شب بود. کارش تموم شد و داشت به سمت خونش میرفت ده دقیقه ای بیشتر طول نکشید تا به کوچه ی خونش برسه. نمیدونست چه حسیه اما همش دلشوره داشت، احساس میکرد یکی داره تعقیبش میکنه، پس قدماشو تند تر کرد.
با دیدن در خونش امیدش بیشتر شد و با کلید در خونشو باز کرد، ترجیح داد رمز خونشو نزنه.
درو بست و بهش تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
ا.ت:اوففف..... این چه کوفتی بود.
به سمت اتاقش رفت ، گوشیشو تو شارژ گذاشت و لباساشو عوض کرد . رفت تو آشپزخانه تا برای شام چیزی درست کنه، اما اصلا حوصله نداشت. پس زنگ زد رستوران و یه مرغ سوخاری سفارش داد.
چند دیقه گذشت و با پرداخت پول مرغ، سفارششو تحویل گرفت.
برای خودش نوشابه ریخت و نشست جلوی تلوزیون تا همراه سریال مور علاقش غذاشو بخوره.
اما یهو..... .
ادامه در پارت بعد . یه کامنتمون نشه؟ 🥺💎
با صدای گنجشک های بامزه ای که روی لبه ی پنجره ش بودن، چشماشو باز کرد. اولین چیزی که بعد از فوت پدرش لبخند رو روی لبش آوردن، همون گنجشک ها بودن.
با روی خوش بیدار شد و چون علاقه ای به خوردن صبحانه نداشت. فقط یه شیرینی از یخچال برداشت و خورد.
هنوز یه ساعت وقت داشت، پس یکم تو اینستاش گشت. اما با این حال همش حس میکرد گوشیش یه ماهیه که همش هنگ میکنه، خودشم دلیلشو نمیدونست اما سعی کرد بیخیال این قضیه بشه چون به نظرش خیلی مسئله مهمی نبود.
بعد نیم ساعت از اینستاگرام عزیزش دل کند و رفت تا حاضر بشه بره سر کار. لباساشو پوشید یکم کرم و یه تینت لب زد و در آخر ریمل. از تو آینه یکم قربون صدقه ی خودش رفت که یادش اومد باید یه ربع دیگه سرکار باشه. با اینکه خودش ماشین داشت اما سوار تاکسی شد.
راس ساعت ۸:۵۵ دقیقه وارد کافه شد و بعد از سلام علیک با رئیسش مشغول تمیزکاری آشپزخونه ی کافه شد. تا اینکه کم کم مشتری ها اومدن.
غروب شده بود که یه پسر آشنایی وارد کافه شد، دخترک که با دیدن اون پسر ذهنش مشغول شد که اونو کجا دیده.بعد از چند دقیقه مرور، تو ذهنش یادش افتاد که دیروز اونو از ساختمون رو به رو دیده. همونی که بهش خیره شده بود. پسر شخصا به سمت حسابداری رفت تا سفارششو ثبت کنه.
پسر:ببخشید میتونم سفارش بدم؟
ا.ت :آقا لطفا، صبر کنید، کارکنای ما میان سفارشتون رو میگیرن!
پسر :اخه من یکم عجله دارم
ا.ت:باشه ، سفارشتون چیه؟
پسر :دو تا آیس کافه لطفا
ا.ت :چشم.
ا.ت یکم به پسر مشکوک شده بود، به طرز خیلی عجیبی بهش نگاه میکرد. این موضوع رو چیز مهمی ندونست و بیخیال شد. (کلا ا.ت بعد از فوت پدرش نسبت به همه چیز خیلی بیخیال شده)
ساعت ۸ شب بود. کارش تموم شد و داشت به سمت خونش میرفت ده دقیقه ای بیشتر طول نکشید تا به کوچه ی خونش برسه. نمیدونست چه حسیه اما همش دلشوره داشت، احساس میکرد یکی داره تعقیبش میکنه، پس قدماشو تند تر کرد.
با دیدن در خونش امیدش بیشتر شد و با کلید در خونشو باز کرد، ترجیح داد رمز خونشو نزنه.
درو بست و بهش تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
ا.ت:اوففف..... این چه کوفتی بود.
به سمت اتاقش رفت ، گوشیشو تو شارژ گذاشت و لباساشو عوض کرد . رفت تو آشپزخانه تا برای شام چیزی درست کنه، اما اصلا حوصله نداشت. پس زنگ زد رستوران و یه مرغ سوخاری سفارش داد.
چند دیقه گذشت و با پرداخت پول مرغ، سفارششو تحویل گرفت.
برای خودش نوشابه ریخت و نشست جلوی تلوزیون تا همراه سریال مور علاقش غذاشو بخوره.
اما یهو..... .
ادامه در پارت بعد . یه کامنتمون نشه؟ 🥺💎
۵.۴k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.