Part : ۲۲
Part : ۲۲ 《بال های سیاه》
ماریا یه روز اتفاقی اون زن رو دید که پسر هاش داشتن اونو به زور و با کتک از خونه بیرون مینداختن..ماریا تحمل زورگویی رو نداشت..پس وقتی داستان رو جویا شد فهمید که پسر هاش میخوان خونه رو بفروشن و براشون مهم نیست که پیرزن میخواد کجا بمونه! ماریا هم که برای بچه ها دنبال خونه میگشت، با پولی که توی بازی های زیرزمینی به دست آورده بود خونه ی پیرزن رو خرید و گذاشت پیرزن تویه خونه ای که باهاش یه عالمه خاطره داره بمونه..در عوض اینکارو به پیرزن گفت که از اون ۹ تا بچه نگه داری کنه و حواسش به اونا باشه..پیرزن هم به خاطر اینکه دختر خونه اش رو دوباره بهش برگردونده بود پیشنهاد دختر رو با کمال میل پذیرفت و حالا داشت از اون ۹ تا بچه ی شیطون مواظبت می کرد و اون بچه ها بر حسب عادت اون پیرزن مهربون رو مادر بزرگ صدا می کردن..
ماریا وقتی نزدیک خونه شد، یکی از اون بچه های بازیگوش که در حال بازی کردن بود با دیدن ماریا بلند داد میزنه:
[ بچه هااا ! رابین اومدههههه...مادربزرگ بیا..رابین اومدههههه...
ماریا قرار نبود اسمه واقعیش رو به بچه های کوچولو و پیرزن و حتی بقیه ی مردم بگه..درسته! اون تویه دنیایه انسان ها برای خودش یه هویت جعلی درست کرده بود..البته که کار سختی نبود..دست راست بودن ابلیس این مزایا رو هم داشت..اینکه هر خواسته اش خیلی زود بر آورده میشد.. بگذریم !
بچه ها همگی جمع شده بودن دوره فرشته ی نجاتشون و از سرو کول ماریا بالا و پایین می رفتن و مدام به اون میچسبیدن...حتی پیرزن مهربون یا به اصطلاح همون مادربزرگ هم با دیدن ماریا بلند شد و آروم آروم به سمتش اومد..
ماریا وقتی دید اونقدری توان نداره که این ۹ تا بچه ای که از سرو کولش بالا و پایین میرن رو با دستاش مهار کنه صدای خندونش به گوش رسید:
+ هی هی بچه ها..من فرار نمیکنم خب؟! پس بزارید حداقل بریم تویه خونه تا چیزایی که براتون گرفتمو نشونتون بدم !
بچه ها با این حرف آروم گرفتن و با خوشحالی راه رو برای ماریا باز کردن..البته که منظور حرف ماریا به رز کوچولویه چسبیده به پای راستش هم بود اما رز همچنان به پای راست ماریا، یا بهتر بگم رابین چسبیده بود..البته البته اگه جاناتان کوچولویه روی کولش رو هم فاکتور می گرفت...
پس ماریا با رز کوچولویی که به پاش چسبیده بود و همینطور هم جاناتانی که روی کولش بود آروم آروم و با خنده دست بچه های دیگه رو گرفت و سمت خونه رفتن..البته که قبلش ماریا، مادربزرگ مهربون بچه ها رو دید بهش سلام کرد و برای بار n ام ازش به خاطر نگه داری بچه ها تشکر کرد..
ماریا یه روز اتفاقی اون زن رو دید که پسر هاش داشتن اونو به زور و با کتک از خونه بیرون مینداختن..ماریا تحمل زورگویی رو نداشت..پس وقتی داستان رو جویا شد فهمید که پسر هاش میخوان خونه رو بفروشن و براشون مهم نیست که پیرزن میخواد کجا بمونه! ماریا هم که برای بچه ها دنبال خونه میگشت، با پولی که توی بازی های زیرزمینی به دست آورده بود خونه ی پیرزن رو خرید و گذاشت پیرزن تویه خونه ای که باهاش یه عالمه خاطره داره بمونه..در عوض اینکارو به پیرزن گفت که از اون ۹ تا بچه نگه داری کنه و حواسش به اونا باشه..پیرزن هم به خاطر اینکه دختر خونه اش رو دوباره بهش برگردونده بود پیشنهاد دختر رو با کمال میل پذیرفت و حالا داشت از اون ۹ تا بچه ی شیطون مواظبت می کرد و اون بچه ها بر حسب عادت اون پیرزن مهربون رو مادر بزرگ صدا می کردن..
ماریا وقتی نزدیک خونه شد، یکی از اون بچه های بازیگوش که در حال بازی کردن بود با دیدن ماریا بلند داد میزنه:
[ بچه هااا ! رابین اومدههههه...مادربزرگ بیا..رابین اومدههههه...
ماریا قرار نبود اسمه واقعیش رو به بچه های کوچولو و پیرزن و حتی بقیه ی مردم بگه..درسته! اون تویه دنیایه انسان ها برای خودش یه هویت جعلی درست کرده بود..البته که کار سختی نبود..دست راست بودن ابلیس این مزایا رو هم داشت..اینکه هر خواسته اش خیلی زود بر آورده میشد.. بگذریم !
بچه ها همگی جمع شده بودن دوره فرشته ی نجاتشون و از سرو کول ماریا بالا و پایین می رفتن و مدام به اون میچسبیدن...حتی پیرزن مهربون یا به اصطلاح همون مادربزرگ هم با دیدن ماریا بلند شد و آروم آروم به سمتش اومد..
ماریا وقتی دید اونقدری توان نداره که این ۹ تا بچه ای که از سرو کولش بالا و پایین میرن رو با دستاش مهار کنه صدای خندونش به گوش رسید:
+ هی هی بچه ها..من فرار نمیکنم خب؟! پس بزارید حداقل بریم تویه خونه تا چیزایی که براتون گرفتمو نشونتون بدم !
بچه ها با این حرف آروم گرفتن و با خوشحالی راه رو برای ماریا باز کردن..البته که منظور حرف ماریا به رز کوچولویه چسبیده به پای راستش هم بود اما رز همچنان به پای راست ماریا، یا بهتر بگم رابین چسبیده بود..البته البته اگه جاناتان کوچولویه روی کولش رو هم فاکتور می گرفت...
پس ماریا با رز کوچولویی که به پاش چسبیده بود و همینطور هم جاناتانی که روی کولش بود آروم آروم و با خنده دست بچه های دیگه رو گرفت و سمت خونه رفتن..البته که قبلش ماریا، مادربزرگ مهربون بچه ها رو دید بهش سلام کرد و برای بار n ام ازش به خاطر نگه داری بچه ها تشکر کرد..
۴.۱k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.