اسماته اگه حالتون بد میشه نخونید
اسماته اگه حالتون بد میشه نخونید
آخرین بیمار و تا دم در همراهی کردی... بعد از بستن در
کش و قوسی به بدنت دادی ... حسابی خسته بودی و تنها چیزی که بهش نیاز داشتی تخت نرم و بغل نرمتر جیمین بود ...
اما با یاد آوری اینکه جیمین امشب تا دیر وقت تمرین داشت و شب پیش پسرا می موند حالت گرفته شد... با بلند شدن صدای در به طرف در برگشتی ..
+بفرمایید
بعد از چند دقیقه منشیت وارد شد: خانم دکتر من دارم میرم . کاری با من ندارید؟!
لبخندی زدی و جواب دادی :نه عزیزم میتونی بری ...
خواست بره که انگار چیزی یادش اومد برگشت سمتت : راستی یه نفر اومده اینجا و با شما کار داره ... هرچیم که بهش میگم باید وقت قبلی بگیرید میگه از آشنا هاتونه ...
+خب چرا بش نمی گی بیاد تو ؟!
صداشو پایین آورد و زمزمه کرد :راستش خیلی مشکوک میزنه ... سرتا پاش مشکیه و کلاه و ماسک زده به خاطر همین صورتش معلوم نیس...
گیج نگاهش کردی و بعد چند ثانیه جواب دادی :مشکلی نیست بگو بیاد تو ...
۰میخواید منم پیشتون بمونم ؟!
+نه عزیزم ... تو میتونی بری ...
سرشو تکون داد و رفت ... مشغول جمع کردن وسایلت شدی که در باز شد و مرد سیاه پوشی وارد اتاق شد ...
سر تا پاش و زیر نظر گرفتی و با حدسی که زدی لبخندی گوشه لبت نشست و اسم شخصی که توی ذهنت بود و به زبون آوردی : جیمینااااا...تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه امشب تمرین نداشتین؟!
ماسکش و پایین کشید ... اون لبخند جذابش مثل همیشه روی لباش بود ... آروم آروم جلو اومد و تو رو توی بغلش کشید ... نفس عمیقی کشیدی که باعث شد عطر تلخ و سردش توی مشامت بپیچه ... تو دیوونه ی این بوی همیشگی بودی ...
بالاخره لب باز کرد: دلم خیلی برات تنگ شده بود... به خاطر همین تو خودم بودم ... پسرا هم برا اینکه حالم خوب شه گفتن من بیام پیش تو و به جاش فردا بیشتر تمرین کنم ..
از این همه بی قراریش لبخند بزرگی زدی ... سریع ازش جدا شدی و به طرف وسایلت رفتی...
+بزار وسایلام جمع کنم بریم خونه ... (نگاهت و از وسایل گرفتی و با لبخند بهش خیره شدی) امشب عجیب دلتنگتم...
کلاهش و برداشت و لبش و گزید ... مثل همیشه دستش و توی موهاش فرو کرد و کلافه بهت خیره شد : میشه همین جا دلتنگی مون و بر طرف کنیم ...
بهت اجازه جواب دادن نداد ... با گام های بلند به سمتت اومد ... دستاش و دو طرف صورتت گذاشت و لبات و بین لباش اثیر کرد ... برعکس حرکت سریعش لباتو خیلی نرم و آروم مک میزد و توهم همراهیش می کردی ... هر چند دقیقه یه بار ازت جدا میشد و حالت لب گرفتنش و عوض می کرد ... همون جوری که لبات و می بوسید به طرف تخت تک نفره توی اتاق بردتت و آروم گذاشتت روش ... بالاخره از لبات دل کند و پیشونیش و به پیشونیت چسبوند ... هردو تون عرق کرده بودید و نفس نفس میز دید ...
آخرین بیمار و تا دم در همراهی کردی... بعد از بستن در
کش و قوسی به بدنت دادی ... حسابی خسته بودی و تنها چیزی که بهش نیاز داشتی تخت نرم و بغل نرمتر جیمین بود ...
اما با یاد آوری اینکه جیمین امشب تا دیر وقت تمرین داشت و شب پیش پسرا می موند حالت گرفته شد... با بلند شدن صدای در به طرف در برگشتی ..
+بفرمایید
بعد از چند دقیقه منشیت وارد شد: خانم دکتر من دارم میرم . کاری با من ندارید؟!
لبخندی زدی و جواب دادی :نه عزیزم میتونی بری ...
خواست بره که انگار چیزی یادش اومد برگشت سمتت : راستی یه نفر اومده اینجا و با شما کار داره ... هرچیم که بهش میگم باید وقت قبلی بگیرید میگه از آشنا هاتونه ...
+خب چرا بش نمی گی بیاد تو ؟!
صداشو پایین آورد و زمزمه کرد :راستش خیلی مشکوک میزنه ... سرتا پاش مشکیه و کلاه و ماسک زده به خاطر همین صورتش معلوم نیس...
گیج نگاهش کردی و بعد چند ثانیه جواب دادی :مشکلی نیست بگو بیاد تو ...
۰میخواید منم پیشتون بمونم ؟!
+نه عزیزم ... تو میتونی بری ...
سرشو تکون داد و رفت ... مشغول جمع کردن وسایلت شدی که در باز شد و مرد سیاه پوشی وارد اتاق شد ...
سر تا پاش و زیر نظر گرفتی و با حدسی که زدی لبخندی گوشه لبت نشست و اسم شخصی که توی ذهنت بود و به زبون آوردی : جیمینااااا...تو اینجا چیکار میکنی؟! مگه امشب تمرین نداشتین؟!
ماسکش و پایین کشید ... اون لبخند جذابش مثل همیشه روی لباش بود ... آروم آروم جلو اومد و تو رو توی بغلش کشید ... نفس عمیقی کشیدی که باعث شد عطر تلخ و سردش توی مشامت بپیچه ... تو دیوونه ی این بوی همیشگی بودی ...
بالاخره لب باز کرد: دلم خیلی برات تنگ شده بود... به خاطر همین تو خودم بودم ... پسرا هم برا اینکه حالم خوب شه گفتن من بیام پیش تو و به جاش فردا بیشتر تمرین کنم ..
از این همه بی قراریش لبخند بزرگی زدی ... سریع ازش جدا شدی و به طرف وسایلت رفتی...
+بزار وسایلام جمع کنم بریم خونه ... (نگاهت و از وسایل گرفتی و با لبخند بهش خیره شدی) امشب عجیب دلتنگتم...
کلاهش و برداشت و لبش و گزید ... مثل همیشه دستش و توی موهاش فرو کرد و کلافه بهت خیره شد : میشه همین جا دلتنگی مون و بر طرف کنیم ...
بهت اجازه جواب دادن نداد ... با گام های بلند به سمتت اومد ... دستاش و دو طرف صورتت گذاشت و لبات و بین لباش اثیر کرد ... برعکس حرکت سریعش لباتو خیلی نرم و آروم مک میزد و توهم همراهیش می کردی ... هر چند دقیقه یه بار ازت جدا میشد و حالت لب گرفتنش و عوض می کرد ... همون جوری که لبات و می بوسید به طرف تخت تک نفره توی اتاق بردتت و آروم گذاشتت روش ... بالاخره از لبات دل کند و پیشونیش و به پیشونیت چسبوند ... هردو تون عرق کرده بودید و نفس نفس میز دید ...
۱۰.۱k
۱۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.