پارت 2 معجزه ی عشق آور جونگ کوک و هانا
پارت 2
ا.ت : اون مرد داشت چیکار میکرد ؟!
داشت مست می کرد ؟
اعضای باند جئون جونگ کوک هیچ کدومشون حق مست کردن ندارن
به غیر از ٬ بغیر از .... رئیس باند !!!
نه غیر ممکن رئیس باند جئون جونگ کوک رو توی همچین غذاخوری ببینم ٬
تازه اونم بدون بادیگارد !
احتمالا یکی از آدمایه جئونه که به حرفش گوش نمیده . آره قطعا همینطوره !
توی همین فکر ها بودم که با صدای گارسون به خودم اومدم .
گارسون : اینجا بزارم ؟
ا.ت : آه ... آره
داشتم به اون دوکبوکی های خوشمزه نگاه می کردم که هر لحضه بیشتر
گشنه تر می شدم تا اومدم یک دونه از اون دوکبوکی های خوشمزه رو توی دهنم بزارم .....
دستی رو پشتم احساس کردم .
برگشتم و به قیافه ی مست همون مرد مشکی پوش نگاه کردم .
مرد مشکی پوش : با یک پوز خند گفت
این چاقوی توعه ؟
ذهن ا.ت : واییی حتما وقتی می خواستم کارتمو از توی جیب شلوارم دربیارم چاقو افتاده !
ا.ت : نه ٬ کی آخه تو این دوره زمونه با خودش چاقو حمل میکنه ؟ دیگه اصلحه های سرد از مد افتاده .
ا.ت : یک پوزخند بهش زدمو سرمو برگردوندم .
ذهن ا.ت : آخیش ٬ خوب شد سوال پیچم نکرد .
مرد مشکی پوش : مطمعنی ؟ آخه این مدلش دخترونس ! و خندید و چاقو رو توی جیبش گذاشت .
ا.ت : فکر کنم بهتره بعد از خوردن این دوتا دوکبوکی برم تا کار دست خودمو آدم جئون جونگ کوک ندادم *
کوله ی مشکیم رو پشتم گذاشتم و به سرعت از اون غذاخوریه بیرون اومدم .
کامل که از اونجا دور شدم . رفتم داخل یک کوچه .
ا.ت : درسته هکرم اما خب هوازیمم خوبه !
و با سفت کردن کولش به پشتش شروع کرد از دیوار بالا رفتن .
قصد ا.ت این بود که به جای اینکه روی زمین راه بره یکمم روی ساختمونا راه بره.
ا.ت : همینطور که روی بام ساختمونا میدویدم و از فاصله ی ساختمونا با پرش رد میشدم ٬ پام به سیمی گیر کرد و داشتم از ارتفاع شش طبقه ای پایین می افتادم .
ذهن ا.ت : اگه نتونم درست فرود بیام چی ؟
اگه بمیرم چی ! ؟
ا.ت : اون مرد داشت چیکار میکرد ؟!
داشت مست می کرد ؟
اعضای باند جئون جونگ کوک هیچ کدومشون حق مست کردن ندارن
به غیر از ٬ بغیر از .... رئیس باند !!!
نه غیر ممکن رئیس باند جئون جونگ کوک رو توی همچین غذاخوری ببینم ٬
تازه اونم بدون بادیگارد !
احتمالا یکی از آدمایه جئونه که به حرفش گوش نمیده . آره قطعا همینطوره !
توی همین فکر ها بودم که با صدای گارسون به خودم اومدم .
گارسون : اینجا بزارم ؟
ا.ت : آه ... آره
داشتم به اون دوکبوکی های خوشمزه نگاه می کردم که هر لحضه بیشتر
گشنه تر می شدم تا اومدم یک دونه از اون دوکبوکی های خوشمزه رو توی دهنم بزارم .....
دستی رو پشتم احساس کردم .
برگشتم و به قیافه ی مست همون مرد مشکی پوش نگاه کردم .
مرد مشکی پوش : با یک پوز خند گفت
این چاقوی توعه ؟
ذهن ا.ت : واییی حتما وقتی می خواستم کارتمو از توی جیب شلوارم دربیارم چاقو افتاده !
ا.ت : نه ٬ کی آخه تو این دوره زمونه با خودش چاقو حمل میکنه ؟ دیگه اصلحه های سرد از مد افتاده .
ا.ت : یک پوزخند بهش زدمو سرمو برگردوندم .
ذهن ا.ت : آخیش ٬ خوب شد سوال پیچم نکرد .
مرد مشکی پوش : مطمعنی ؟ آخه این مدلش دخترونس ! و خندید و چاقو رو توی جیبش گذاشت .
ا.ت : فکر کنم بهتره بعد از خوردن این دوتا دوکبوکی برم تا کار دست خودمو آدم جئون جونگ کوک ندادم *
کوله ی مشکیم رو پشتم گذاشتم و به سرعت از اون غذاخوریه بیرون اومدم .
کامل که از اونجا دور شدم . رفتم داخل یک کوچه .
ا.ت : درسته هکرم اما خب هوازیمم خوبه !
و با سفت کردن کولش به پشتش شروع کرد از دیوار بالا رفتن .
قصد ا.ت این بود که به جای اینکه روی زمین راه بره یکمم روی ساختمونا راه بره.
ا.ت : همینطور که روی بام ساختمونا میدویدم و از فاصله ی ساختمونا با پرش رد میشدم ٬ پام به سیمی گیر کرد و داشتم از ارتفاع شش طبقه ای پایین می افتادم .
ذهن ا.ت : اگه نتونم درست فرود بیام چی ؟
اگه بمیرم چی ! ؟
۲۸.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.