"لطفا بدون مطالعه لایک نشود"
"لطفا بدون مطالعه لایک نشود"
اکلیلها و نگینها پیشتر ها جایشان فقط پشت پلکها و لباسهای شب و جواهرات آویزان به گوش و گردن بود. چشمک میزدند که :"نگاهم کن". .
آنها که میخواستند بگویند "نگاهم نکن" همه چیزهایی را که برق داشتند و چشمک میزدند میپوشاندند. حتی برق نگاههایشان را. بلندترین صدای "نگاهم نکن" مال چادرها بود. آنها مشکی بودند. ساده و بلند. همه برقها و تمام قامت را میپوشاندند. تمام آن چیزی که حتی اندکی احتمال میرفت رد نگاه ناامنی را به دنبال خودش بکشد. .
حالا فریاد "نگاهم نکن" چادرها دارد کمرنگتر میشود..
قدیمها یک چیزهایی با چادر "جور" نبود.
دیدن ناخنهای لاک زده زن چادری، مثل دیدن گوشت توی شله زرد بود. کسی باورش نمیشد چهرهای که چادر قابش گرفته، نقاشی شدهباشد.
آن وقتها چادری ها زور میزدند که چادری باشند. اگر چادر میگفت "نگاهم نکن" نگاه و رفتار و کلام و قدم همه همراهیاش میکردند. حالا چادریها زور میزنند شبیه چادریها نباشند. چادرها در کنار لاک و آرایش و بعضأ موهای به عمد بیرون آمده بلاتکلیف شدهاند. دیگر خودشان هم نمیدانند حرف حسابشان چیست؟.
ما گیج شده ایم. هم از نگاه های ناامن می ترسیم, و هم از اینکه به چشم نیاییم.
هم از نگاه های خیره حال مان بد می شود و هم از از اینکه اُمُـل مان بدانند. می ترسیم اگر دیده نشویم, گم شویم. محو و غایب شویم. از گم شدن می ترسیم..
« مادرمان» می دانست قرار است شبانه تشییعش کنند, آنهم مخفیانه. توی آن تاریکی شب غیراز خانواده اش و چندتا از اصحاب درجه یک رسول الله کسی قرار نبود دنبال جنازه راه برود. اما ناراحت بود.همه اش می گفت: "وقتی از دنیا رفتم به رسم عرب جنازه ام را روی تخته حمل نکنید. حجم بدنم معلوم می شود."
تا اینکه اسماء به داد مادر رسید: "حبشه که بودم مرده های شان را داخل تابوت می گذاشتند و روی آن را می پوشاندند."
گل از گل مادر شکفت. بعد از رفتن پدرش اولین و آخرین بار بود که مادرمان خندید..
مادرمان تکلیفش با خودش و پوشش اش معلوم بود. خوشا به حالش که می دانست کجا باید به چشم بیاید ؛ آن نگاه امنی را که ناظرش بود, گم نکرد و لاجرم هیچوقت گم نشد..
میان اینهمه تلاش برای جلوه گری, میان برق نگاه ها و نگین ها و اکلیل ها, دغدغه های مادرمان دارد بین مان غایب می شود..
نگذاریم...
#چادر #چادری #چادر_آداب_دارد.
اکلیلها و نگینها پیشتر ها جایشان فقط پشت پلکها و لباسهای شب و جواهرات آویزان به گوش و گردن بود. چشمک میزدند که :"نگاهم کن". .
آنها که میخواستند بگویند "نگاهم نکن" همه چیزهایی را که برق داشتند و چشمک میزدند میپوشاندند. حتی برق نگاههایشان را. بلندترین صدای "نگاهم نکن" مال چادرها بود. آنها مشکی بودند. ساده و بلند. همه برقها و تمام قامت را میپوشاندند. تمام آن چیزی که حتی اندکی احتمال میرفت رد نگاه ناامنی را به دنبال خودش بکشد. .
حالا فریاد "نگاهم نکن" چادرها دارد کمرنگتر میشود..
قدیمها یک چیزهایی با چادر "جور" نبود.
دیدن ناخنهای لاک زده زن چادری، مثل دیدن گوشت توی شله زرد بود. کسی باورش نمیشد چهرهای که چادر قابش گرفته، نقاشی شدهباشد.
آن وقتها چادری ها زور میزدند که چادری باشند. اگر چادر میگفت "نگاهم نکن" نگاه و رفتار و کلام و قدم همه همراهیاش میکردند. حالا چادریها زور میزنند شبیه چادریها نباشند. چادرها در کنار لاک و آرایش و بعضأ موهای به عمد بیرون آمده بلاتکلیف شدهاند. دیگر خودشان هم نمیدانند حرف حسابشان چیست؟.
ما گیج شده ایم. هم از نگاه های ناامن می ترسیم, و هم از اینکه به چشم نیاییم.
هم از نگاه های خیره حال مان بد می شود و هم از از اینکه اُمُـل مان بدانند. می ترسیم اگر دیده نشویم, گم شویم. محو و غایب شویم. از گم شدن می ترسیم..
« مادرمان» می دانست قرار است شبانه تشییعش کنند, آنهم مخفیانه. توی آن تاریکی شب غیراز خانواده اش و چندتا از اصحاب درجه یک رسول الله کسی قرار نبود دنبال جنازه راه برود. اما ناراحت بود.همه اش می گفت: "وقتی از دنیا رفتم به رسم عرب جنازه ام را روی تخته حمل نکنید. حجم بدنم معلوم می شود."
تا اینکه اسماء به داد مادر رسید: "حبشه که بودم مرده های شان را داخل تابوت می گذاشتند و روی آن را می پوشاندند."
گل از گل مادر شکفت. بعد از رفتن پدرش اولین و آخرین بار بود که مادرمان خندید..
مادرمان تکلیفش با خودش و پوشش اش معلوم بود. خوشا به حالش که می دانست کجا باید به چشم بیاید ؛ آن نگاه امنی را که ناظرش بود, گم نکرد و لاجرم هیچوقت گم نشد..
میان اینهمه تلاش برای جلوه گری, میان برق نگاه ها و نگین ها و اکلیل ها, دغدغه های مادرمان دارد بین مان غایب می شود..
نگذاریم...
#چادر #چادری #چادر_آداب_دارد.
۹۸۶
۱۲ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.