رمان عشق دزدی
ات ویو امروز میخواستم مثل همیشه قهوه ببرم برای ارباب دوس دخترش گفت ارباب قهوه نمی خوره اما من گفتم میخوره خلاصه این قهوه رو ریخت رو خودشو جیغ زد و ارباب منو برد اتاق شکنجه نامجون صدای جیغ چو اومد رفتم دیدم ات لیوان و انداخته رو چو منم عصبانی شدم ات و بردم اتاق شکنجه دویستا شلاق زدم با یه داغ گذاشتم رو پاش و بیهوش شد بعد رفتم دوربینو نگاه کردم دیدم چو رو خودش قهوه ریخته چو رو انداختم بیرون از عمارت و رفتم ات و آوردم گذاشتم رو تخت و به دکتر زنگ زدم (دکتر جیهوپ) گفتم بیاد زخمای آتو پانسمان کنه دکتر اومد زخمای آتو پانسمان کرد و چند تا پماد داد ولی وقتی اتو اونجوری دیدم قلبم یه جوری شد عاشقش شده بودم وقتی ات بهوش اومد ازش معذرت خواهی کردم و اونم منو بخشید منم براش یه خرس بزرگ با یه پک سفید و دسته گل آماده کردم
۸.۶k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.