پارت۱۳۸
وارد خونه که شدم عزيز با هلهله به استقبالم اومد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن من. اعصاب نداشتم ولي نمي شد باهاش تندي کنم. نمي خواستم دل مهربونش رو بشکنم. گفت:
- چي شد ننه؟ خونتون به هم مي خوره؟!
با خنده گفتم:
- الان که جوابش و نمي دن عزيز جــــونم. چند روز ديگه آماده مي شه.
- خيلي خب ننه بيا يه چيزي بهت بدم بخوري. خون ازت گرفتن، توام که سفيده اي الان ديگه جون تو تنت نيست.
- مرسي عزيز جونم. همه چي خوردم. الانم مي خوام برم خونه آرتان اينا. مامانش دعوتم کرده واسه شام.
- خيلي هم خوبه مادر! بالاخره توام بايد بري خونه شون و ببيني. فقط خيلي مواظب خودت باشي ننه ها. تا قبل از عقد زياد نمي شه به مرد جماعت رو داد.
همين طور که از پله ها بالا مي رفتم گفتم:
- چشم، چشم عزيز جونم حتما.
- چي شد ننه؟ خونتون به هم مي خوره؟!
با خنده گفتم:
- الان که جوابش و نمي دن عزيز جــــونم. چند روز ديگه آماده مي شه.
- خيلي خب ننه بيا يه چيزي بهت بدم بخوري. خون ازت گرفتن، توام که سفيده اي الان ديگه جون تو تنت نيست.
- مرسي عزيز جونم. همه چي خوردم. الانم مي خوام برم خونه آرتان اينا. مامانش دعوتم کرده واسه شام.
- خيلي هم خوبه مادر! بالاخره توام بايد بري خونه شون و ببيني. فقط خيلي مواظب خودت باشي ننه ها. تا قبل از عقد زياد نمي شه به مرد جماعت رو داد.
همين طور که از پله ها بالا مي رفتم گفتم:
- چشم، چشم عزيز جونم حتما.
۷۰۲
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.