رمان(عشق)پارت۲۸
سوسن(با گریه):از همون موقعی که تو منو نخواستی.......از همون موقع.......و دقیقا از همون موقع منم دیگه نمی خوامت با اینکه میدونم از عمد نبوده و تمام ماجرا رو ملیسا بهم گفته اما بازم کار خیلییییی خیلییییی بی رحمانه ای کردی اگه واقعا منو دوست داشتی اونجوری باهام حرف نمیزدی تازه تو به من دروغ گفتی که پلیس فرید رو دستگیر کرده اما نکرده و هنوزم راحته و..😭😭😭😭😭. (و رفت تو اتاق و درو بست و عمر هم رفت دنبالش و در زد و گفت). عمر(با گریه):مجبور بودم چیکار کنم مجبور شدم.....من نمیخواستم دلتو بشکونم....من نمیخواستم بهت دروغ بگم.....نخواستم ناراحتت کنم برای همین بهت دروغ گفتم. سوسن:بسهههههه دیگه برو نمیخواد توضیح بدی......درضمن تو هیچ مسئولیتی در قبال منو و بچت نداری....میتونی دیگه راحت باشی میتونی با عشق واقعیت روبرو بشی نیازی هم نیست بگی منو دوست داری😭😭😭😭. عمر:من بدون تو میمیرم سوسن من بدون تو زنده نمیمونم سوسن تو نباشی منم نیستم سوسن منو ول نکن توروخدا منو ببخش اگه هنوزم یه ذره برات مهمم منو ببخش تا تو منو ببخشی از اینجا تکون نمیخورم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 اصلا جلوی در میخوابم تو این سالن سرد....باشه همینجوری میخوابم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. سوسن:چرت نگو برو تو اتاقت بخواب. عمر:نمیرم نمیخوام برم😅😅😅😅😅😅😅. (سوسن در رو باز کرد و اشک هایش رو پاک کرد و گفت). سوسن:بخشیدمت😢😢😢............
۵.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.