پارتت جدیدددد
تک پارتیه (امروز دوتا پارتــــــ میدمـــــــــــ عرررر)
خب از ریندووو بانتنننننننههههههههههه کراش یه جماعت
_ریندو سان کدوم یکی رو برمیدارین؟
رین: خب بزار ببینم، اون یاقوت کبود(یاد فیلم افتادین؟ 🗿) رو بده
_چشم اقا... هوی پسرر سریع اون ست یاقوتو بیارررر
ریندو با یه ست یاقوت کبود خیلی خوشگل از مغازه دراومد....
مکانه بعدی ای که باید میرفت،.... عروسک فروشیه!(گومن🗿) چرا؟ چون دوست دخترش عاشق عروسک خرسی بود؛ با اینکه24سالش بود...
رین به این که ممکنه بعدن یه عروسکو به جای اون بغل بگیره و بخوابه خیلی حسودی میکرد، اما اگه عروسک نبود دوست دخترش اونقدر که باید خوشحال نمیشد... و رین داستان مجبور بود عروسک بخره🗿🙂
از فکرو خیال دراومد وگرنه برنامش بهم میخورد...
رف عروسک فروشی و برای ساعت 7یه عروسکه بزرگ سفارش داد، چون میخواست یکم رلشو اذیت کنه و همون اول عروسکو نده (رین ورژن ران کرمو🗿🗿👍🏻) و ارع دیه همه چی اوکی بود و زنگ زد عشقشو گف عمارت بونتن ساعت 5.30حاضر باشه ا.ت هم قبول کرد چون فکر میکرد مایکی جلسه داره
ولی تو دلش بخاطره ساعت یکم مشکوک شد...
ا.ت ساعتو دید زد و دید ساعت 3
تا ا.ت بره حموم، لباس برگزیده کنه، ارایش کنه، و یکم غذا بخوره تا اون وسطا گشنه نشو ساعت چهارو نیم بود
و یک ساعت تا عمارت دقیق میرسید
اره حمومو کرد(یکم انحرافی فک کنم شد🗿)
و یه لباس بلنده مشکی پوشید، موهای سفید و بلندشو شونه کردو باز گذاشت، یه ارایش ملیح کرد و سوار ماشین گرونش شد)(ازین شانسا هم نداشتیم🗿👍🏻) و وسطه راه ترافیک شد ا.ت بی اعصاب ما یه بدبختو که ترافیک کرده بود به قتل رساندو)(این منم👍🏻🗿) بالاخره رسیدددد
اره جلو عمارت ماشین کوکو، مایک، کاکو، رین و ران، تاکئومی، موچیزوکی رو نگاهید و مطمئن شد که جلسس
وقتی رف داخل هیچکیو ندید بچه گرخید
یکم که رف یهم یکی دستشو رو دهن ا.ت گذاشت و کشیدش ا.ت بخ بخ که عین چی ترسیده بود.... یهو فهمید که طرف سانزوعه
خواست دستشو گاز بگیره که سانی ولش کرد
یهو همع رفقا بهش خوشامد گفتن حتی مایکی هم دورایاکی دستش نبود و لبخند کیوتی زده بود
ا.ت که پشماش ریخته بود یهو خندید و شروعبه فوش کرد همه داشتن میخندیدن و از اینکه چطور بچه رو سکته داده بودن معذرت خواستنو انداختن گردن رین
رین: خب برای سوپرایز کردن باید برگات میریخت دیه^_^
سانی: هی ا.ت به این پشمک کوچولو باشه اخر میری کما هاا نظرت راجب من چیه؟ ازین رین تمشک خیلی بهترم نه؟ 😂
ا.ت: بله بله 😂
رین: سانزو فلامینگووو نزدیکش نشووو
سانی: باشه درازه حسود😂
بقیه: 🤣🤣👍🏻
اره بلخره بعد از جشنو کلکلای اون تمشکو فلامینگو ساعت6.50شد
ا.ت: صب کنیننننن
بقیه:....
ا.ت: ریننن یه چی کمهههههه
رین: چی...
دیه جا نمیشه برین پارت بعد عزیزان
خب از ریندووو بانتنننننننههههههههههه کراش یه جماعت
_ریندو سان کدوم یکی رو برمیدارین؟
رین: خب بزار ببینم، اون یاقوت کبود(یاد فیلم افتادین؟ 🗿) رو بده
_چشم اقا... هوی پسرر سریع اون ست یاقوتو بیارررر
ریندو با یه ست یاقوت کبود خیلی خوشگل از مغازه دراومد....
مکانه بعدی ای که باید میرفت،.... عروسک فروشیه!(گومن🗿) چرا؟ چون دوست دخترش عاشق عروسک خرسی بود؛ با اینکه24سالش بود...
رین به این که ممکنه بعدن یه عروسکو به جای اون بغل بگیره و بخوابه خیلی حسودی میکرد، اما اگه عروسک نبود دوست دخترش اونقدر که باید خوشحال نمیشد... و رین داستان مجبور بود عروسک بخره🗿🙂
از فکرو خیال دراومد وگرنه برنامش بهم میخورد...
رف عروسک فروشی و برای ساعت 7یه عروسکه بزرگ سفارش داد، چون میخواست یکم رلشو اذیت کنه و همون اول عروسکو نده (رین ورژن ران کرمو🗿🗿👍🏻) و ارع دیه همه چی اوکی بود و زنگ زد عشقشو گف عمارت بونتن ساعت 5.30حاضر باشه ا.ت هم قبول کرد چون فکر میکرد مایکی جلسه داره
ولی تو دلش بخاطره ساعت یکم مشکوک شد...
ا.ت ساعتو دید زد و دید ساعت 3
تا ا.ت بره حموم، لباس برگزیده کنه، ارایش کنه، و یکم غذا بخوره تا اون وسطا گشنه نشو ساعت چهارو نیم بود
و یک ساعت تا عمارت دقیق میرسید
اره حمومو کرد(یکم انحرافی فک کنم شد🗿)
و یه لباس بلنده مشکی پوشید، موهای سفید و بلندشو شونه کردو باز گذاشت، یه ارایش ملیح کرد و سوار ماشین گرونش شد)(ازین شانسا هم نداشتیم🗿👍🏻) و وسطه راه ترافیک شد ا.ت بی اعصاب ما یه بدبختو که ترافیک کرده بود به قتل رساندو)(این منم👍🏻🗿) بالاخره رسیدددد
اره جلو عمارت ماشین کوکو، مایک، کاکو، رین و ران، تاکئومی، موچیزوکی رو نگاهید و مطمئن شد که جلسس
وقتی رف داخل هیچکیو ندید بچه گرخید
یکم که رف یهم یکی دستشو رو دهن ا.ت گذاشت و کشیدش ا.ت بخ بخ که عین چی ترسیده بود.... یهو فهمید که طرف سانزوعه
خواست دستشو گاز بگیره که سانی ولش کرد
یهو همع رفقا بهش خوشامد گفتن حتی مایکی هم دورایاکی دستش نبود و لبخند کیوتی زده بود
ا.ت که پشماش ریخته بود یهو خندید و شروعبه فوش کرد همه داشتن میخندیدن و از اینکه چطور بچه رو سکته داده بودن معذرت خواستنو انداختن گردن رین
رین: خب برای سوپرایز کردن باید برگات میریخت دیه^_^
سانی: هی ا.ت به این پشمک کوچولو باشه اخر میری کما هاا نظرت راجب من چیه؟ ازین رین تمشک خیلی بهترم نه؟ 😂
ا.ت: بله بله 😂
رین: سانزو فلامینگووو نزدیکش نشووو
سانی: باشه درازه حسود😂
بقیه: 🤣🤣👍🏻
اره بلخره بعد از جشنو کلکلای اون تمشکو فلامینگو ساعت6.50شد
ا.ت: صب کنیننننن
بقیه:....
ا.ت: ریننن یه چی کمهههههه
رین: چی...
دیه جا نمیشه برین پارت بعد عزیزان
۱۰.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.