دخترک مغرور🧬♥️
دخترک مغرور🧬♥️
پارت ۷۱
diyana
با اون حرف یهو ارسلان بلند شد
کامیار : برا چی تو کماعه
نیکا : ارسلان
متین : واقعا خودتی
کامیار : هوففف
برا چی تو کماعه
دیانا : چون تصادف کرده
کامیار: اها
محراب : دیانا جواب اسکن اومد
دیانا : با حرف محراب ارسلان استرس گرف
رفتیم پیش دکتر
داش جواب رو نگه میکرد
دکتر : بله ۵۰ درصد ریه کلا عفونته
چرا انقد بالاس عفونت اینطوری که پیش بره میمیری
دیانا: چی آقای دکتر
دکتر : متاسفم ولی فعلا باید تحت نظر ما باشند
کامیار : اما نمیشه
دیانا : کارای بستری شدنشو انجام میدم
رفتیم از اتاق بیرون
باورم نمیشد این ارسلانه ینی ارسلان من برگشته
محراب : چرا خودتو پنهون میکنی
کامیار : اصن به شما چه
دیانا : دیگ همه چی معلوم شد
بازم میخای زجرم بدی
این دوسال بس نبود
از دوریت داشتم دیوونه میشدم
عذاب و وجدان داشتم
بعد که حالا پیدات کردم میگی یکی دیگه ای
میدونی ما چی کشیدیم
کامیار : م.م.من
ارع من ارسلانم
همونی که رفیقاش کشتنش
همونی که فقط زجر میکشه تو زندگیش
فهمیدید من ارسلانم
حالا برید بریددد
امیر: چرا ارسلان
چرا داری با خودت این کارو میکنی
ارسلان : شما از هیچی خبر ندارید
امیر: چرا خبر داریم که الان پانیذ گوشه بیمارستانه
دیانا: از چی
ارسلان: بگو بهش بگو دیگ
امیر : هیچی
رضا: چرا بهشون نمیگی
ارع همه ی این اتفاقات تقصیر منه
دیانا : نه رضا تقصیر تو نیس
رضا : نههه همش تقصیر منه
من باعث شدم ارسلان اینطوری شه
من باعث شدم پاتیذ الان گوشه بیمارستان باشه
دیانا : منظورت چیه
رضا : .....(همه چیو گف)
دیانا: رضا چرا تو خودت دیدی ما تو این دوسال چقد زجر کشیدیم
خودت دیدی پانیذ هر شبو با گریه میخوابید
همرو دیدی
چطور دلت اومد
ارسلان رفیقت بود
رضا : غلط کردم داداش
گوه خوردم
ببخش
اون لحظه نفهمیدم دارم چه گوهی میخورم
ارسلان : رضا من همون موقع تو رو بخشیدم
الانم برو پیش پانیذ نگرانم نباش
رضا : باشه
دیانا : رضا رف رو به ارسلان گفتم : بیا بریم کارای بساری شدنت رو انجام بدم
ارسلان : نمیشه من باید برم
دیانا : ارسلان کجا میخای بری
ارسلان: دیانا...
دیانا: دیانا نداره بیا بریم
بردمش کارای بستری رو انجام دادم
ارسلان دراز کشید رو تخت اومدن بهش سرم وصل کردن
بعد چند دیقه ارسلان خوابش برد....
رفتم پیش نیکا
دیانا: نیکا
نیکا : جانم
ارسلان چطوره
دیانا : خوابه
ببین میخام برم پیش بابای ارسلان
نیکا : چی میگی دیانا خطر دارع
دیانا : انجام میدم
نیکا : هوففف پس مراقب باش
دیانا : باشه
کسی نباید بفهمه
نیکا : اوکی
دیانا: رسیدم خونه بابای ارسلان...
ادامه دارد.....
پارت ۷۱
diyana
با اون حرف یهو ارسلان بلند شد
کامیار : برا چی تو کماعه
نیکا : ارسلان
متین : واقعا خودتی
کامیار : هوففف
برا چی تو کماعه
دیانا : چون تصادف کرده
کامیار: اها
محراب : دیانا جواب اسکن اومد
دیانا : با حرف محراب ارسلان استرس گرف
رفتیم پیش دکتر
داش جواب رو نگه میکرد
دکتر : بله ۵۰ درصد ریه کلا عفونته
چرا انقد بالاس عفونت اینطوری که پیش بره میمیری
دیانا: چی آقای دکتر
دکتر : متاسفم ولی فعلا باید تحت نظر ما باشند
کامیار : اما نمیشه
دیانا : کارای بستری شدنشو انجام میدم
رفتیم از اتاق بیرون
باورم نمیشد این ارسلانه ینی ارسلان من برگشته
محراب : چرا خودتو پنهون میکنی
کامیار : اصن به شما چه
دیانا : دیگ همه چی معلوم شد
بازم میخای زجرم بدی
این دوسال بس نبود
از دوریت داشتم دیوونه میشدم
عذاب و وجدان داشتم
بعد که حالا پیدات کردم میگی یکی دیگه ای
میدونی ما چی کشیدیم
کامیار : م.م.من
ارع من ارسلانم
همونی که رفیقاش کشتنش
همونی که فقط زجر میکشه تو زندگیش
فهمیدید من ارسلانم
حالا برید بریددد
امیر: چرا ارسلان
چرا داری با خودت این کارو میکنی
ارسلان : شما از هیچی خبر ندارید
امیر: چرا خبر داریم که الان پانیذ گوشه بیمارستانه
دیانا: از چی
ارسلان: بگو بهش بگو دیگ
امیر : هیچی
رضا: چرا بهشون نمیگی
ارع همه ی این اتفاقات تقصیر منه
دیانا : نه رضا تقصیر تو نیس
رضا : نههه همش تقصیر منه
من باعث شدم ارسلان اینطوری شه
من باعث شدم پاتیذ الان گوشه بیمارستان باشه
دیانا : منظورت چیه
رضا : .....(همه چیو گف)
دیانا: رضا چرا تو خودت دیدی ما تو این دوسال چقد زجر کشیدیم
خودت دیدی پانیذ هر شبو با گریه میخوابید
همرو دیدی
چطور دلت اومد
ارسلان رفیقت بود
رضا : غلط کردم داداش
گوه خوردم
ببخش
اون لحظه نفهمیدم دارم چه گوهی میخورم
ارسلان : رضا من همون موقع تو رو بخشیدم
الانم برو پیش پانیذ نگرانم نباش
رضا : باشه
دیانا : رضا رف رو به ارسلان گفتم : بیا بریم کارای بساری شدنت رو انجام بدم
ارسلان : نمیشه من باید برم
دیانا : ارسلان کجا میخای بری
ارسلان: دیانا...
دیانا: دیانا نداره بیا بریم
بردمش کارای بستری رو انجام دادم
ارسلان دراز کشید رو تخت اومدن بهش سرم وصل کردن
بعد چند دیقه ارسلان خوابش برد....
رفتم پیش نیکا
دیانا: نیکا
نیکا : جانم
ارسلان چطوره
دیانا : خوابه
ببین میخام برم پیش بابای ارسلان
نیکا : چی میگی دیانا خطر دارع
دیانا : انجام میدم
نیکا : هوففف پس مراقب باش
دیانا : باشه
کسی نباید بفهمه
نیکا : اوکی
دیانا: رسیدم خونه بابای ارسلان...
ادامه دارد.....
۵۶۶
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.