قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۳۶ (آخر)
دامیان لبخند زد:« چیه؟ مگه جن دیدی؟» سرم را با ناباوری تکان تکان دادم... نه نه نه! این خواب بود! باید خواب میبود...
دامیان فکر میکنه من قاتلم...دنبالم نمیاد...نه نمیاد!!! ولی او هنوز سر جایش ایستاده بود... به سمتم آمد. زمزمه کردم:«دامیان... من...» گفت:«هییسسسس.» دستانش را باز کرد و محکم مرا در آغوش گرمش جا داد...
اشک به طرز مرگباری به چشمانم هجوم آورد... به همان شدت بغلش کردم... با هق هق گفتم:«تو... تو اومدی... اومدی...»
موهایم را نوازش کرد:«بالاخره پیدات کردم...» چشمانم را بستم... قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، لب های گرمش را روی لب هایم قرار داد...
شیرین بود... مثل یک رویا...باورم نمیشد...دامیان در حالی که مرا محکم تر فشار میداد ازم جدا شد.زمزمه کرد:«معذرت میخوام که قضاوتت کردم... تو جونم رو نجات دادی... قرار بود قاتلم باشی... ولی قاتل قلبم شدی.»
مطمئن نبودم گوش هایم درست میشنوند... دامیان بوسه ی دیگری بر لب هایم زد:«دیگه نمیخوام از دستت بدم... به هیچ وجه...تو... فقط...مال خودمی... فهمیدی؟» دقایق سپری شدند و من از آغوشش بیرون نیامدم... جای من آنجا بود... در آن آغوش گرم و آرام... چون حالا، دیگر قلبم متعلق به خودم نبود... به کسی تعلق داشت که تا اعماق وجودم، دوستش داشتم
...پایان...
نظرتون راجب به رمان چی بود؟
پارت ۳۶ (آخر)
دامیان لبخند زد:« چیه؟ مگه جن دیدی؟» سرم را با ناباوری تکان تکان دادم... نه نه نه! این خواب بود! باید خواب میبود...
دامیان فکر میکنه من قاتلم...دنبالم نمیاد...نه نمیاد!!! ولی او هنوز سر جایش ایستاده بود... به سمتم آمد. زمزمه کردم:«دامیان... من...» گفت:«هییسسسس.» دستانش را باز کرد و محکم مرا در آغوش گرمش جا داد...
اشک به طرز مرگباری به چشمانم هجوم آورد... به همان شدت بغلش کردم... با هق هق گفتم:«تو... تو اومدی... اومدی...»
موهایم را نوازش کرد:«بالاخره پیدات کردم...» چشمانم را بستم... قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم، لب های گرمش را روی لب هایم قرار داد...
شیرین بود... مثل یک رویا...باورم نمیشد...دامیان در حالی که مرا محکم تر فشار میداد ازم جدا شد.زمزمه کرد:«معذرت میخوام که قضاوتت کردم... تو جونم رو نجات دادی... قرار بود قاتلم باشی... ولی قاتل قلبم شدی.»
مطمئن نبودم گوش هایم درست میشنوند... دامیان بوسه ی دیگری بر لب هایم زد:«دیگه نمیخوام از دستت بدم... به هیچ وجه...تو... فقط...مال خودمی... فهمیدی؟» دقایق سپری شدند و من از آغوشش بیرون نیامدم... جای من آنجا بود... در آن آغوش گرم و آرام... چون حالا، دیگر قلبم متعلق به خودم نبود... به کسی تعلق داشت که تا اعماق وجودم، دوستش داشتم
...پایان...
نظرتون راجب به رمان چی بود؟
۳.۶k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.