قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۷
قشنگترین عذاب من فصل دو پارت ۷
ویو نویسنده
لبخند رو لبش و خوشحالی تو دلش با دیدن قیافه مضطرب و غمگین جونگ کوک که گوشه ای کز کرده بود و بی صدا اشک های سوزان میریخت جمع شد و سرش از رو شونه یونگی بلند شد
یونگی که متعجب چرخید سمتش نگاه خیره جیمین رو دنبال کرد و به کوک شکسته برخورد.
چقدر از این وضعیت گله میکرد؟ قلبش باز هم به درد اومد.
چشماش رو روی هم فشرد و سعی کرد آروم بگیره
با اومدن یهویی دکتر به داخل اتاق هر سه با تعجب بلند شدن و رو به دکتر منتظر موندن
دکتر : متاسفانه از فشار بیش از حد و گویا حال خرابی که داشتن فعلا وضعیت مناسبی ندارن...
بعد از دوباره چک کردن وضعیت تهیونگ رو به یونگی ادامه داد
دکتر : لطفا چند لحظه ای با من بیاید. باید باهاتون صحبت کنم
یونگی : ب...بله چشم(آروم و متعجب)
بدون توجه به تعجب کوک و جیمین همراه دکتر بیرون اتاق رفت.
_______________________________________
بعد از مدتی که گذشت تهیونگ با ناله های مداوم بیدار شد و سعی کرد موقعیت اطرافش رو درک کنه. بعد کلی چشم چرخوندن متوجه شد که بیمارستانه.
همین که چشمش به کوک بالا سرش خورد تمام اتفاقات و بحث های امروز از جلو چشمش رد شد. با صدای بوقی که دستگاه منتشر کرد ، نگران و هراسون سمت دستگاه چرخید.
دستگاه ضربان بالای قلب و فشارش رو نشون میداد..
نگاهش رو غمگین و اشک آلود از دستگاه گرفت و به تهیونگی که از هر وقتی شکسته تر بود داد.
اون حتی نگاهشم نمیکرد. سرش پایین بود.
کوک : ت...تهیونگ...بهم نگاه نمیکنی؟(بغض)
همین حرف کافی بود تا سرش رو بالا بگیره و اون دوتا چشمای وحشی که حالا پرده اشک جلو شون رو گرفته بود و صورتش که خستگی و درموندگیو فریاد میزد ، رو ببینه.
با بهت و غم اسمش رو زمزمه کرد..
کوک : تهیونگ!!
جیمین : من میرم ببی...
با صدای در حرفش رو قطع کرد. هر سه متعجب به یونگی که از استرس چشماش میلرزید نگاه کردن.
یونگی : جیمین.. لطفا بیا بیرون...
ببخشید اگر کمه
ویو نویسنده
لبخند رو لبش و خوشحالی تو دلش با دیدن قیافه مضطرب و غمگین جونگ کوک که گوشه ای کز کرده بود و بی صدا اشک های سوزان میریخت جمع شد و سرش از رو شونه یونگی بلند شد
یونگی که متعجب چرخید سمتش نگاه خیره جیمین رو دنبال کرد و به کوک شکسته برخورد.
چقدر از این وضعیت گله میکرد؟ قلبش باز هم به درد اومد.
چشماش رو روی هم فشرد و سعی کرد آروم بگیره
با اومدن یهویی دکتر به داخل اتاق هر سه با تعجب بلند شدن و رو به دکتر منتظر موندن
دکتر : متاسفانه از فشار بیش از حد و گویا حال خرابی که داشتن فعلا وضعیت مناسبی ندارن...
بعد از دوباره چک کردن وضعیت تهیونگ رو به یونگی ادامه داد
دکتر : لطفا چند لحظه ای با من بیاید. باید باهاتون صحبت کنم
یونگی : ب...بله چشم(آروم و متعجب)
بدون توجه به تعجب کوک و جیمین همراه دکتر بیرون اتاق رفت.
_______________________________________
بعد از مدتی که گذشت تهیونگ با ناله های مداوم بیدار شد و سعی کرد موقعیت اطرافش رو درک کنه. بعد کلی چشم چرخوندن متوجه شد که بیمارستانه.
همین که چشمش به کوک بالا سرش خورد تمام اتفاقات و بحث های امروز از جلو چشمش رد شد. با صدای بوقی که دستگاه منتشر کرد ، نگران و هراسون سمت دستگاه چرخید.
دستگاه ضربان بالای قلب و فشارش رو نشون میداد..
نگاهش رو غمگین و اشک آلود از دستگاه گرفت و به تهیونگی که از هر وقتی شکسته تر بود داد.
اون حتی نگاهشم نمیکرد. سرش پایین بود.
کوک : ت...تهیونگ...بهم نگاه نمیکنی؟(بغض)
همین حرف کافی بود تا سرش رو بالا بگیره و اون دوتا چشمای وحشی که حالا پرده اشک جلو شون رو گرفته بود و صورتش که خستگی و درموندگیو فریاد میزد ، رو ببینه.
با بهت و غم اسمش رو زمزمه کرد..
کوک : تهیونگ!!
جیمین : من میرم ببی...
با صدای در حرفش رو قطع کرد. هر سه متعجب به یونگی که از استرس چشماش میلرزید نگاه کردن.
یونگی : جیمین.. لطفا بیا بیرون...
ببخشید اگر کمه
۴.۶k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.